#شکیبا_پارت_79
من – من همچین قصدي ندارم ...
اخمش بیشتر شد ...
مقدم – مبینا داره وابسته می شه به این دیدارا ... تو این مدت هر هفته یه بهانه می آره یا یه دروغی سر هم می کنه که
ببرمش سر مزار مادرش .. ولی در اصل نیتش دیدن شماهاست ... این وابستگیا خوب نیست ... همین چیزا داره آرامش زندگیم
رو به هم می زنه ....
اون بچه کمبود یه محبت مادرانه رو حس می کرد .. و پدرش نمی خواست این رو درك کنه ... می خواست همه ي زناي دنیا
رو از دخترش دور نگه داره که نکنه به قول خودش آرامش زندگیش به هم بخوره .. و در اصل می خواست اینجوري جلوي
حضور یه زن دیگه رو تو زندگیش بگیره ....
ناخودآگاه اخم کردم .. یه لحظه از طرز تفکرش بدم اومد ... اون به خودش فکر می کرد .... نه به دخترش ... این خودخواهی
محض بود ... و این باعث شد تلخ بشم ...
من – به نظرم نیاز نبود به فکر من و خونواده م باشین ... وقتی ما باعث به هم خوردن آرامش زندگیتون هستیم ...
جمله ي اخر رو با تمسخر گفتم ...
کمی اومد جلو ... سرش رو بهم نزدیک کرد ...
مقدم – من یه وکیلم و در مقابل موکلم مسئولم .. به خصوص که اون موکل یه دختر باشه مثل مبیناي من که هیچی از
زندگی و بازیاش ندونه ... و لازم باشه یکی همیشه راهنماییش کنه .. و در ضمن .. سفارش شده ي بهترین دوست و همکار و
استادم باشه ....
به من می گفت بچه ؟ ... من رو داشت با مبیناي هفت ساله مقایسه می کرد ؟ ... تازه می گفت چون سفارش شده هستم از
طرف آقا نادر پس حواسش به من هست ... لجم گرفت ..
با لجبازي جواب دادم ..
من – من بچه نیستم ... نیاز به کمک کسی هم ندارم ... خودم می تونم از پس مشکلاتم بر بیام ...
پوزخندي زد ...
مقدم – جدي ؟ .. مطمئنی نیاز به کسی نداري ؟ ... بسیار خب ... بهتره به جاي لج بازي نشون بدي ...
حرصی جواب دادم ...
من – نشون می دم ...
با همون پوزخند سري تکون داد ..
همون لحظه خشایار و سهراب هم بهمون ملحق شدن .... سهراب رو کرد به من ...
سهراب – دیگه چیزي نمی خواین ؟ ..
@romangram_com