#شکیبا_پارت_78
رو کرد به سمت سهراب ...
مقدم – سهراب کارت تمومه بریم که تو برفا گیر نکنیم ..
سهراب سري تکون داد ...
سهراب – تا شما کفشاتون رو بپوشین منم اومدم ....
مقدم از همه خداحافظی کرد و در جواب تشکر خاله تنها اکتفا کرد به گفتن .. " وظیفه بود " ... و رفت به سمت در ...
همراهش رفتم ... جلوي در پوتین هاش رو پاش کرد و شروع کرد به بستن بندش ...
اولین بار بود با تیپ نیمه اسپرت می دیدمش ... تو هر ملاقاتمون .. بیشتر با کت شلوار بود .. یا بلوز مردونه و شلوار پارچه اي ..
ولی همیشه هر چی می پوشید .. قالب تنش بود ... و برازنده ....
چشم دوخته بودم بهش ... داشتم حرفم رو تو دهنم مزه مزه می کردم ... نمی دونستم بپرسم یا نه ... نمی دونستم چه واکنشی
نشون می ده ...
مردد بودم و سردر گم ... که در حالی که پاچه شلوارش رو روي پوتینش درست می کرد و سرش پایین بود گفت ..
مقدم – بپرس ...
یه لحظه موندم از کجا فهمید که می خوام چیزي بپرسم ...
بلند شد ایستاد ... و منتظر گفت ..
مقدم – خب ؟ ...
آروم و شمرده شمرده پرسیدم ..
من – این هفته .. مبینا رو می برین بهشت زهرا ؟ ....
موشکافانه نگاهم کرد ... انگار می خواست ذهنم رو بخونه ... دستپاچه سرم رو انداختم پایین ... و براي جلوگیري از هر فکري
در موردم ... ادامه دادم ..
من – دلم براش تنگ شده ... چند هفته اي هست که ندیدمش ....
و منتظر شدم تا جواب بده ... خیلی طول نداد ... و خشک و جدي گفت ..
مقدم – اگه شما می رین که نه ... نمی برمش ...
با این حرف .. سریع سرم رو بلند کردم و با ناراحتی خیره شدم تو چشماش ...
من – چرا ؟ ..
اخمی کرد ...
مقدم – یه بار گفتم که نمی خوام آرامش زندگیم به هم بخوره ...
دوباره همون حرفی که به نظرم هیچ ربطی به من نداشت ...
@romangram_com