#شکیبا_پارت_77

مقدم – هر چی براي رادین احتیاج داري بگو تا بخریم ... بهتره براي یه هفته وسیله داشته باشی .
لحنش سرد و خشک بود .. ولی همون لحن سرد با توجه به اینکه حواسش به زندگیم بود .. بی نهایت خوشایندم بود ....
چقدر منِ تازه کار .. منی که تازه مادر شده بودم کم حواس بودم ... و چقدر حواسش جمع بود به احتیاجات زندگیم ....
ته دلم یه حالی شد از اون همه توجه ... حامی خوبی بود .. با اینکه خیلی خشک و رسمی برخورد می کرد .. ولی از اینکه بود ..
حضور داشت .. خوشحال بودم ... یه حامی که پشتم بهش گرم شده بود ....
طنین سرد و خشک صداش .. برام آرامش بخش ترین صدا بود ... وقتی می دونستم یه جایی تو ذهنش حضور دارم ...
زیاد منتظرش نذاشتم ... و هرچی نیاز بود گفتم ....
نیم ساعت بعد با سهراب اومد ... دستاشون پر از کیسه هاي خرید بود ....
با خشایار رفتیم کمکشون .... وارد خونه که شدن ... خاله با مهربونی به استقبالشون رفت ...
از بدو ورود و بعد از سلام و احوال پرسی .. رفت سمت پکیج ها ... همه رو کنترل کرد .. هم گرماشون رو و هم پیچ تنظیم
حرارتشون رو ..... بعد رفت سمت آبگرمکن ...
کنترلش کرد .... شیر آب رو باز کرد و مقدار گرماي آب رو هم چک کرد ... مثل اینکه می خواست از درست بودن همه چی
مطمئن باشه ....
نزدیک خاله اینا که داشتن با سهراب حرف می زدن ، ایستاده بودم .... ولی تموم حواسم پیش مقدم و کاراش بود .....
زیر چشمی خیره شده بودم به حرکاتش و زل زده بودم به صورتش ...
به پوست گندمیش و چشم ابروي مشکیش ... به مژه هاي بلند و خوش حالتش ... به ابروهاي در هم گره خورده ش .... به
جدیت تو نگاهش ...
به صورت بیضی شکلش ... و ته ریشی که داشت ...
حرکات دستاي مردونه و بزرگش ... و ... قد بلندش .....
به نظرم زیبا بود .. با اون موهاي کوتاهش که به صورت کج شونه شده بود .... و جلوش رو کمی به طرف بالا زده بود ...
همه چیزش مردونه بود و .......... مردونه بود و .... یه لحظه به خودم اومدم ...
اقرار سنگینی بود ... اینکه با خود درونیم به این نتیجه برسیم ... که اون مرد خشک و جدي ... با نیشِ همیشگیِ تو کلامش ...
با اون نگاه بی احساسش ... مردونه و جذابه .... سنگین بود .......
کارش که تموم شد .. اومد به طرفم ... کنارم ایستاد ...
مقدم – به چیز دیگه اي احتیاج ندارین ؟ ...
سري تکون دادم ...
من – نه ممنون ...

@romangram_com