#شکیبا_پارت_76
خشایار – شکیبا تو خونه چی کم داري ؟ ...
متعجب نگاش کردم ..
من – چطور مگه ؟ ..
خشایار همونجور که گوشی کنار گوشش بود جوابم رو داد ..
خشایار – سهراب داره براي خونه شون خرید می کنه ... می گه اگه چیزي می خوایم بگیره بیاره ...
دلم می خواست هر چی کم داریم بگم ... ولی خجالت کشیدم ... درست نبود بخوام یه لیست بلند بالا بدم ... از طرفی چون
خشایار ماشین نداشت .. عملاً هیچ کاري از دستش بر نمی اومد ... خودم هم که ماشین نداشتم ...
معلوم هم نبود این برف تا کی ادامه پیدا کنه .. و ز طرفی کی بتونم از خونه برم بیرون ...
درمونده نگاهی به خشایار انداختم ....
من – راضی به زحمتش نیستم ... حالا بعداً خودمون می ریم خرید ...
خشایار چیزي نگفت ... انگار داشت به حرف سهراب گوش می کرد ... بعداز چند لحظه پرسید ..
خشایار – تنهایی سهراب ؟ ...
و بعد از چند ثانیه دوباره گفت ...
خشایار – ا ... پس به آقاي مقدم سلام برسون ...
از شنیدن اسم مقدم بی اختیار ابروهام رفت بالا ... معلوم بود زیادي با خونواده ي اقا نادر صمیمیه که با سهراب بیرون بود ...
پس اینکه اون روز می گفت آقا نادر رو خوب می شناسه حق داشت ...
باز خشایار رو کرد به من ..
خشایار – سهراب می گه ممکنه نتونیم تا چند روز بریم بیرون ... هر چی می خواي الان بگو تا بخرن بیارن ...
نگاهی به خاله انداختم .. که با تکون دادن سرش اشاره کرد که هر چی نیاز داریم رو بگم ...
رفتم نگاهی به یخچال و فریزر انداختم و هر چی نیاز بود گفتم ... هر چی تو خونه مقدارش کم بود رو هم گفتم .. یه چیزهایی
رو هم خاله اضافه کرد ... اما یادم رفت چیزهایی که براي رادین می خواستم رو بگم ...
خوشحال شدم که دیگه نیاز نیست تو اون برف و یخبندون .. براي خرید برم بیرون ... یا نگران تموم شدن مواد غذاییمون
باشم ...
تقریباً یه ربع بعد بود که گوشیم زنگ خورد ... و اسم مقدم رو صفحه ش نقش بست ...
متعجب گوشی رو جواب دادم ...
صداي جدیش تو گوشی پیچید ...
سلام کردم ... که جواب داد ...و بعد پرسید ...
@romangram_com