#شکیبا_پارت_75
تو فکر بودم که خاله نشست کنارم ...
خاله – چیه خاله ؟ ... چرا تو فکري ؟ ...
لبخند کم جونی زدم ...
من – با این برف چه جوري برم خرید خاله ؟ ....
خاله نگاه موشکافانه اي بهم انداخت ...
خاله – مگه کم کثري داري تو خونه ؟ ... پس چرا وقتی پشت تلفن ازت پرسیدم چیزي نمی خواي برات بخرم .. گفتی نه ؟ ...
درمونده به خاله نگاه کردم ..
من – فکر نمی کردم اینجوري بشه ...
خاله – حالا چی کم داري ؟ ...
نفسم رو از حرص فوت کردم بیرون ...
من – روغن نداریم ... شیر ... ماست .. پنیر ... تازه رادین پمپرز نداره ...
خاله سري تکون داد ....
خاله – تا فردا که پمپرز داري ؟ ..
سري به علامت مثبت تکون دادم ...
خاله – خوب ... نگران نباش ... تا فردا هم خدا بزرگه ... حالا هم بلند شو بریم از تو کمد رخت خواباتون یه لحاف بزرگ بیاریم
... یه کرسی کوچولو درست کنیم ... تو این سرما کرسی می چسبه ..
لبخندي زدم ... به یاد گذشته ها .. اون زمانا که مادر بزرگم .. مامان مامانم زنده بود و همیشه تو خونه ش زم*س*تونا کرسی
داشت .. و ما هر وقت می رفتیم اونجا .. من زیر کرسی خوابم می برد ...
کرسی ما وسیله ي گرمایی نداشت .. دو تا لحاف بزرگ بود که روي یه چهارپایه ي کوچیک انداخته شد و همه دورتادورش
نشستیم و پاهامون رو کردیم زیر لحاف ... چون تو اتاق قدیمی من کرسی رو درست کردیم .... و اونجا کوچیک بود ... خیلی
زود گرم شدیم ....
شب رو همونجا زیر کرسی همگی خوابیدیم ... به لطف حضور خاله .. نماز صبحمون هم قضا نشد .. گرچه که بیرون اومدن از
اتاق گرم و اون لحاف نرم ... و رفتن و وضو گرفتن خیلی سخت بود ... با این حال خیلی بهمون چسبید ...
صبح خاله زودتر از من بیدار شد و بساط صبحانه رو چید ....
هنوز برف در حال بارش بود .... و ارتفاع برفی که رو زمین نشسته بود چیزي حدود بیست سانتی می شد ... رد ماشین تو کوچه
پیدا بود .. معلوم بود تک و توك ماشین رد شده ....
بعد از خوردن صبحانه گوشی خشایار زنگ خورد .... بی توجه بهش داشتیم حرف می زدیم که با صداش سرم رو برگردوندم ..
@romangram_com