#شکیبا_پارت_74
خشایار با چشماي قرمز بلند شد و رفت تو اتاق شاهد ... همون اتاقی که حالا مال علی بود ... شاهد رو خیلی دوست داشت ...
شاهد براش مثل برادر بزرگتر بود ... الگو بود ... همیشه براي هر کاري با شاهد و بابا مشورت می کرد .... و حالا با نبودشون
می تونستم احساسش رو درك کنم ....
خاله نگاهی بهمون انداخت ... دست هاش رو از هم باز کرد ... و با سر اشاره کرد که بریم تو بغلش ....
هر سه پناه بردیم به آغوش خاله ... به اغوشی که اگرچه آغوش مادرامون نبود .. ولی معجزه اي بود براي آروم کردنمون ....
شب یلداي من آغاز شد
نه سرخی انار .. نه لبخند پسته .. و نه شیرینی هندوانه
بی تو یلدا زجرآورترین شب دنیاست
بی من یلدایت مبارك .
بعد از اینکه همگی آروم شدیم .... کیک رو آوردم .... دلمون خون بود ... ولی لبامون می خندید ....
خنده ي تلخ من از گریه غم انگیز تر است ...
با همون لبخنداي تلخ .. عکس گرفتیم .... عکس یادگاري از اولین یلداي تنهایی مون .....
برف همچنان می بارید ... آخر شب ... زنگ زدیم به تاکسی تلفنی تا خاله اینا برن .. ولی به خاطر برف و بوران شدید ... ماشین
نداشتن ...
تو خیابون هم پرنده پر نمی زد ....
برف سنگین بود ... همه جا سفید پوش شده بود ... بعضی از درختا به خاطر سنگینی برفی که رو شاخه هاشون بود .. خم شده
بودن ...
برف تو خیابون یه دست بود و دست نخورده ... انگار ساعتی می شد که هیچ ماشینی رد نشده بود .... احتمالاً هر کس هر
جایی بود ... همونجا موندگار شده بود ....
خاله اینا هم به اجبار موندگار شدن ....
خونه سرد بود ... با اینکه همه ي پکیج ها روشن بود .. ولی سرد بود ... پا رو سرامیک هاي کف خونه که می ذاشتیم ... سرما
تا استخونامون نفوذ می کرد ...
لحظه به لحظه سرما بیشتر می شد ... معلوم بود هواي بیرون انقدر سرد هست که روي دماي داخل خونه هم تأثیر گذاشته بود
..
ساعت نزدیک به یازده شب بود که رادیو و تلویزیون ... همه ي مدرسه ها رو براي روز بعد تعطیل کرد ... و امتحانات رو لغو ....
از یه طرف خوشحال بودم که علی مدرسه نداره و نیاز نیست توي اون همه برف و بوران ببرمش مدرسه ... و از طرفی نگران
بودم که با اون وضع نمی تونستم برم خرید .... یه سري از مواد غذاییمون تموم شده بود ...
@romangram_com