#شکیبا_پارت_72

فقط تونستم سري به معناي تأیید حرفاش تکون بدم ....
هنوز اخماش تو هم بود ... نگاهش رو به باغچه ي کوچیک حیاط دوخته بود ....
بعد از چند ثانیه نگاهش رو دوخت به منی که بلاتکلیف همونجور ایستاده بودم ...
مقدم – شماره ت رو بگو تا بزنم تو گوشیم ...
شماره رو گفتم ....
صداي زنگ گوشیم از تو جیبم بلند شد ... همیشه عادت داشتم گوشیم رو مب ذاشتم تو جیب لباسم ... نمی دونم چرا .. ولی
بهم احساس امنیت می داد ....
دستم رو بردم سمت جیبم که صداي زنگش قطع شد ..
نگاهی بهم انداخت ...
مقدم – من زنگ زدم به گوشیت .... شماره رو داشته باش ... کاري برات پیش اومد خبرم کن ...
باز هم سري تکون دادم ... و آروم گفتم ...
من – ممنون ....
حرکت کوتاهی به سرش داد ...
مقدم – مواظب خودت باش ....
و رفت ... و نتونستم بپرسم چطور شد که اومد کمکم ....
و من مسخ شده از رفتارش تو حیاط موندم .....
با اون صورت خشک و جدیش .. قلب مهربونی داشت .... از این فکر لبخندي زدم و وارد راهروي آپارتمان شدم .....
چند روز بعد از دادگاه حضانت رادین ... مصادف بود با سی آذر ... تولد بهار ... و اول دي .. تولد علی ....
با زیرکی مقدم ... با همون یه جلسه ي دادگاه ... حضانت رادین به من داده شد .... و من رسماً شدم مادر دو تا بچه ... بچه
هایی که از خودم نبودن .. ولی مثل جونم دوسشون داشتم ....
می دونستم با نزدیک شدن به روز اول دي ... علی بیشتر از قبل یاد پدر و مادرش میوفته ....
هر سال شب یلدا .. چون عمه شهناز و آقاي بهرامی ... پدر و مادر علی ... نمی تونستن بیان تهران ... یلدا رو با خونواده ي
آقاي بهرامی می گذرندن و براي علی تولد می گرفتن ...
نمی خواستم براي اولین سال نبودشون .. علی بیشتر افسرده بشه ... باید مثل یه مادر مراقب روحیات پسرم می بودم ...
از طرفی می خواستم بهار رو هم خوشحال کنم ... دختر عمویی که حالا شده بود خواهرم ... دوستم ... همراه و همپاي روزهاي
سخت زندگیم ...
براي شب یلدا ... از خاله خواستم که بیان خونه ي ما ... یه کیک هم گرفتم ..

@romangram_com