#شکیبا_پارت_71

که طرف تو اولین فرصت تیکه تیکه ت می کنه .
نگاهش برام هشدار بود ...
از ترس نگاهش .. و حالت صورتش .. دو قدم عقب عقب رفتم ... بعد هم مثل دختراي خوب سرم انداختم پایین و کامل
چرخیدم و راه خونه رو در پیش گرفتم ....
به در خونه که رسیدم کلید رو از کیفم در آوردم .... می خواستم کلید رو بندازم تو قفل در که از دستم کشیده شد ...
سرم رو چرخوندم ... مقدم بود .... با همون اخماي در هم ... کلید رو انداخت تو قفل و در رو باز کرد ...
ایستاد من وارد بشم ... بعد خودش پشت سرم وارد شد ...
از ترسش حتی نتونستم یه نگاهی بندازم ببینم بابک در چه حاله ... با سرِ پایین وارد حیاط آپارتمان شدم ... و خودم رو اماده
کردم براي شنیدن حرفاش ...
در رو که بست .. شروع کرد ..
مقدم – وقتی می گم برو یعنی برو ... چرا ایستاده بودي همونجا ؟ ...
سریع برگشتم و رو به روش ایستادم ...
صورت خشک و جدیش یه پارچه عصبانیت بود ....
اخمش هم ترسناك بود و هم دلهره آور ....
هراسی که از اخمش به دلم افتاد برابري می کرد با هراس از تفکر کاري که بابک می خواست انجام بده ....
از حالت صورتش دلم لرزید .... و دست و پام رو گم کردم ...
با تته پته جواب دادم ...
من – می خواستم ... امم ... می خواستم ..
پرید وسط حرفم و با عصبانیت بیشتر گفت ..
مقدم – می خواستی تماشا کنی ؟ ... چی رو ؟ ...
انگشت اشاره ش رو آورد بالا و گرفت سمت من ...
مقدم – همیشه براي انجام کارهاي بزرگ باید به اندازه ي همون کار ... بزرگ فکر کنی ... می خواي مادر باشی ... باید مثل
یه مادر فکر کنی ... وقتی می دونی حیات سه تا آدم دیگه به تو بسته شده ... اولین اصل اینه که از خودت و جونت مراقبت
کنی ... نه اینکه مثل چی وایسی تا اون پسره ي ...
یه لحظه مکث کرد .... دوباره ادامه داد ...
مقدم – از این به بعد با تاکسی تلفنی رفت و آمد کن .... اگر هم دوباره مزاحمت شد سریع به من خبر بده ... هر جا باشم خودم
رو می رسونم ....

@romangram_com