#شکیبا_پارت_70
با صداي و لحن بد بابک ایستاد .. که من هم ایستادم ...
بابک – اوي ! .... کجا ؟ ... صبر کن برسی بعد لیسش بزن ... تنها خوري نداره ... یه شب تو .. یه شب من ...
از حرفایی که زد یه لحظه نفسم بند اومد ... خیلی گستاخ بود و داشت به بدترین صورت راجع به من حرف می زد ...
نگاهم افتاد به مقدم ... از عصبانیت فکش منقبض شده بود ... احساس کردم داره دندوناش رو .. روي هم فشار می ده ...
از بین دندوناش غرید ...
مقدم – خفه می شی یا خفه ت کنم ؟ ...
بابک – سگ کی باشی ؟ ...
یه دفعه مقدم آستینم رو ول کرد .. و رادین رو داد بهم ....
رفت سمت بابک ... با دستش ... بین فک و گردنش رو گرفت ... و فشار داد ... با فشاري که داد بابک رو عقب روند و چسبوند
به دیوار ....
نفهمیدم زور مقدم زیاد بود ... یا بابک با اون هیکل طبل تو خالی .. که چشماش از تعجب کاري که مقدم کرد داشت از حدقه
بیرون می زد ...
مقدم – چی گفتی ؟ ... کافیه یه بار دیگه حرفت رو تکرار کنی تا فکت رو جا به جا کنم ....
و بعد بدون اینکه برگرده سمت من گفت ...
مقدم – تو برو خونه ....
پاهام به زمین قفل شده بود .. و نگاهشون می کردم .... دست خودم نبود ... تا اون موقع ندیده بودم به خاطرم دو نفر دعوا کنن
... چه برسه که بخوان اون صحنه رو جلوي چشمام به وجود بیارن ....
بابک اومد حرفی بزنه که مقدم دهنش رو برد کنار گوشش ... و چیزي گفت ... انقدر آروم که نتونستم بشنوم ...
ولی از چشماي ترسیده ي بابک می شد فهمید که مقدم چی گفته ... وکیل بود .. و به قول خودش می دونست چه جوري
دیگران رو سر جاشون بشونه ....
زل زده بود تو چشماي بابک ... انگار می خواست تأثیر حرفش رو تو چشماش ببینه ...
تو همون حالت بلند تر از قبل ... و با حرص گفت ...
مقدم – مگه نگفتم برو خونه ....
تو اون موقعیت از حرفش خنده م گرفت ... می خواستم بهش بگم . مگه پشت سرت هم چشم داره که بدون اینکه برگردي و
ببینی .. فهمیدي هنوز نرفتم ...
ولی خنده م رو قورت دادم و باز همونجا ایستادم ... می خواستم ببینم چی می گن و کار به کجا می کشه .. که تو یه حرکت ..
همونجور که فک بابک تو دستش بود برگشت و نگاه بدي بهم انداخت ... از اون نگاه هایی که به آدم این حس دست می داد
@romangram_com