#شکیبا_پارت_69

فهمیدي رو چنان بلند گفت که از ترسم یه قدم دیگه رفتم عقب ....
انقدر حضورش یک دفعه اي و دور از ذهنِ درگیر من بود .... که تمرکزي نداشتم براي ردیف کردن واژه ها و دادن جواب
گستاخیاش ...
و ترسیدم ... از نوع نگاهش ... از اجباري که تو حرفاش بود ... از اینکه دیگه پدري نداشتم که به پشتوانه ش براي بابک شاخ و
شونه بکشم ...
می دونست بی پشت و پناهم ... می دونست که دیگه کسی نیست تا جلوش مثل یه کوه وایسه .. به همین خاطر زور می گفت
... زور می گفت و می دونست که دیگه ریسمانی ندارم تا بهش چنگ بزنم ...
انگار ترسم رو تو چشمام دید که دوباره همون لبخند زشت رو لباش ظاهر شد ....
اومد نزدیک تر ... می خواستم باز هم برم عقب تر که دسته ي کیفم که رو شونه م بود .. رو گرفت و کشید ... من هم با کیفم
کشیده شدم طرفش ...
اخم کردم ... می خواستم جیغ بکشم ... که با انگشت اشاره ش رو گذاشت رو بینی ش ..
بابک – هیش ! ... صدات در بیاد می زنم تو دهنت ....
از وقاحتش تعجب کردم ... تا همین چند ماه پیش که خونواده م زنده بودن که خودش رو مؤدب نشون می داد ! .... ولی حالا
... انگار زلزله اي که زده بود به ریشه ي خونواده م ... ادب این بشر رو هم زیر و رو کرده بود ....
نگاهش کشیده شد سمت لبام .....
مغزم شروع کرد به فرمان ... به جیغ زدن ولو اینکه کتک بخورم ....
دهنم رو باز کردم ...
ولی قبل از اینکه صوتی از گلوم خارج بشه ... یکی از پشت رادین رو ازم گرفت ....
دستی گوشه ي آستین مانتوم رو کشید ....
- بریم ... من می رسونمت ...
برگشتم ... مقدم بود ...
نزدیک بود از خوشحالی دیدنش .. بپرم و بغلش کنم ... فرشته شد برام .. فرشته ي نجات ..
با دیدنش .. اون همه ترس پر کشید و رفت .... شیر شدم به یمن حضورش ...
اخم بدي کرده بود ... صورت خشک و جدیش .. با اون اخم پر ابهت تر به نظر می رسید .... تو چشماش انگار طوفانی به پا بود
....
خشم شعله می کشید از چشماي سیاهش ....
آستینم رو کشید و من رو همراه خودش کرد ....

@romangram_com