#شکیبا_پارت_68
... از خودراضی بود ... و متکبر ...
با اینکه از حرفش خوشم نیومد .. ولی سریع جواب دادم ..
من – از اون بابت خیالتون راحت باشه .. و ممنون که من رو رسوندین ...
سري تکون داد و من سریع در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم ..
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم وارد کوچه شدم .... و صداي ماشینش رو شنیدم که انگار می خواست دور بزنه ......
آروم و سلانه سلانه قدم بر می داشتم .... سرم پایین بود و تو حال خودم بودم ...
داشتم به حرفاي مقدم فکر می کردم ... به اینکه من رو تهدیدي می دونست براي آرامش زندگیش .... ولی نمی تونستم دلیل
موجهی پیدا کنم براي این تفکرش ... چون من کاري نکرده بودم که بخواد همچین فکري کنه ....
همونجور که با طمأنینه قدم بر می داشتم .. شونه م با چیزي برخورد کرد .... انگار کسی عمداً بزنه به شونه م ....
برگشتم و چشم تو چشم شدم با بابک ... بابک صمدي ....
همون کسی که یه بار به خواستگاریش جواب رد دادم ... و یه بار هم به کمک پدرم شَرِش از سرم کنده شده بود ..... کلاً
معضل کوچه ي ما همین بابک بود ...
با دیدنش برق از سرم پرید .... دفعه ي قبل با اومدن همسایمون از دستش فرار کرده بودم ... ولی این بار ...
کل کوچه رو نگاه کردم ... هیچ کس نبود ....
باز نگاه کردم شاید محض رضاي خدا .. یکی .. یه آدمی درِ خونه ش رو باز کنه و بشه فرشته ي نجات من ... ولی ! ....
نگاهی به بابک انداختم که داشت به بدترین وجه ممکن براندازم می کرد ....
لبخند زشتی زد ... که چندشم شد ... هر کاري می کردم هم از این بشر خوشم نمی اومد ....
نزدیک تر شد ... منم یه قدم رفتم عقب .... گرچه که قدم مورچه اي من کجا و قدم فیلیِ اون کجا ...
نگاهش مثل چند ماه پیش نبود .. یه جور گستاخی تو نگاهش موج می زد .. یه جور بی پروایی ...........
صورتش رو آورد جلو .... شروع کرد به حرف زدن ... و با هر کلمه چهره ش می رفت تو هم .... بیشتر و بیشتر .....
بابک – می دونی چند ساعته منتظرتم که بیاي ؟ .... ننه بابات نیستن افسارت رو بگیرن دستشون .. من که هستم ! .... سرِ
خود شدي ! .... با هرکی بخواي می ري .. با یکی دیگه بر می گردي ... فکر نکن بی خیالت شدم ... منتظر بودم یه کم حالت
بیاد سر جاش که می بینم اومده .... فردا ، پس فردا مامانم رو می فرستم خونتون ... دیگه ناز نمی کنی که اعصاب ناز کردنت
رو ندارم ... قرار مدار عروسی رو می ذاري ....
با انگشت اشاره کرد به رادین که تو بغلم بود و سرش رو شونه م بود ..
بابک – این دوتا توله اي که شنیدم شدي مادرشون رو هم می فرستی پرورشگاهی .. جایی ... من حوصله ي زر زر توله ي
یکی دیگه رو ندارم ... فهمیدي ؟ ...
@romangram_com