#شکیبا_پارت_67

داشت نگام می کرد .... انگار متوجه نگاه زیر چشمیم شد که با ژست خاصی دست گذاشت رو دنده ... و جا به جاش کرد و راه
افتاد ....
در تموم طول مسیر هر دو ساکت بودیم .... تنها یه بار آدرس پرسید .. و منم جواب دادم ... رادین هم از همون اول خوابش برد
.... طفلی بچه خسته بود ...
به سر خیابون که رسیدیم .. سریع گفتم ..
من – ممنون .. همینجا پیاده می شم ....
بدون اینکه تعارفی کنه که تا دم در خونه می رسونتم ... ترمز کرد ...
ست بردم سمت دستگیره ي در .. که صدام کرد ..
مقدم – خانوم کامیاب ؟ ....
برگشتم و نگاهش کردم ...
نگاهش رو از صورتم گرفت و دوخت به رو به روش ...
مقدم – من الان از زندگیم راضیم ... نه اینکه کمبودي ندارم ... نه ... درسته که همسرم ....
مکث کوتاهی کرد ...
مقدم – ولی الان از آرامشی که تو زندگیمه راضیم ... دلم نمی خواد هیچ کس و هیچ چیز این آرامش رو به هم بزنه ...
برگشت و دوباره نگاهم کرد ...
مقدم – اگر کسی ازتون خواست که ...
باز هم مکث کرد ... انگار تو گفتنش تردید داشت ...
ولی ادامه داد ...
مقدم – خواست که بیشتر به من نزدیک بشین ... قبول نکنین ....
اولش موندم که منظورش چیه ... بیشتر نزدیکش شم ؟ ... منظورش نمی تونست نزدیک شدن ساده باشه ....
یه لحظه حرف آقا نادر تو ذهنم زنگ زد ... " که مقدم نمی خواد ازدواج کنه " .... احتمالاً منظورش همون ازدواج بود ....
سري تکون دادم ...
من – دچار توهم شدید ... کسی نمی خواد ....
پرید وسط حرفم ....
مقدم – مطمئنم آقاي خاشعی با منظور وکالت شما رو به من داده ... وگرنه اونقدر ها هم سرش شلوغ نیست ... خونواده هاي
ما خیلی وقته با هم دوست هستن ... ما همدیگه رو به خوبی می شناسیم ... می تونم حدس بزنم چی تو فکرش می گذره ...
نفسم رو با صدا دادم بیرون ... خیلی اعتماد به نفس داشت که فکر می کرد .. هر کسی راحت قبول می کنه بهش نزدیک بشه

@romangram_com