#شکیبا_پارت_66

وقتی سکوتم رو دید .. سرش رو بلند کرد و خیره شد تو چشمام ... با همون نگاه سرد و خالی از هر حسی ... منتظر جوابم بود
....
رادین رو محکمتر گرفتم و جوابش رو دادم ...
من – بهتره شما به کارتون برسین ...
پشت کردم و از اتاقش خارج شدم ... نه ایستادم تا باز به هواي جواب دادن بهم توهین کنه ...
کنار خیابون ایستادم تا تاکسی بگیرم ....
سرِ ظهر بود و تعداد ماشین ها کم ... تک و توك ماشینی رد می شد که یا تاکسی نبود .. و یا اگر هم تاکسی بود با گفتن
مسیرم راهش رو می گرفت و می رفت ....
رادین خسته شده بود و بهانه گیري می کرد .... شروع کردم به تکون دادنش .... در همون حین هم به ساعت دستم نگاهی
انداختم .... یک ربعی می شد که گوشه ي خیابون منتظر تاکسی ایستاده بودم ...
با صداي بوق ماشینی سر بلند کردم ...
یه زانتیاي نقره اي .... نزدیکم ایستاد ...
اخمی کردم ... می خواستم از کنارش رد بشم .... که با خم شدن راننده ش به سمت پنجره ي سمت من ... ابروهام به حالت
تعجب رفت بالا ....
مقدم بود .... شیشه رو داد پایین ...
مقدم – سوار شین برسونمتون ....
اخمی کردم ...
من – ممنون .... نیازي نیست زحمت بکشین ...
باز هم پوزخندي زد ..
مقدم – دست از لجبازي بچه گانه بردارین ... سوارشین ... اینجا ماشین گیر نمی آد ...
راست می گفت ... تو یه ربعی که ایستادم به این نتیجه رسیدم .... رادین هم خسته شده بود و بهونه گیري می کرد .... به
حدي که به گریه افتاده بود ...
از سر اجبار ... سوار شدم ...
نشستم جلو و رادین رو هم روي پام نشوندم .... نه نگاش کردم و نه حتی یه تشکري گفتم ... خیره شدم به رو به روم ....
شاید بی ادبی بود ... ولی از دستش ناراحت بودم ... نه می خواستم جلوش کم بیارم ... و نه می خواستم با حرف زدنم جرقه ي
یه بحث دیگه رو بزنم ..... پس بهترین کار سکوت بود ....
چند ثانیه اي بود که نشسته بودم تو ماشین ولی راه نیوفتاده بود .... زیر چشمی نگاهش کردم ...

@romangram_com