#شکیبا_پارت_65

بلند شد .... اخم بدي نشسته بود رو صورتش ... سرش رو اورد جلو ... نزدیک نزدیک ... تو یه سانتی صورتم ... تقریباً غرید ...
مقدم – برو بشین سر جات و جواب سوالاتم رو بده .... در ضمن خانوم کوچولو .. محض اطلاعت .. من سی و نه سالمه و بلدم
چه جوري بچه هایی مثل تو رو سر جاشون بشونم ... اگه حضانت اون بچه اي که اونجا ایستاده رو می خواي ... دست از بچه
بازي بردار ....
وا دادم ....
خیلی راحت وا دادم ...
نه به خاطر حرفش ... یا خشمش ...
به خاطر بوي خوش ادکلنش که داشت مدهوشم می کرد ...
به خاطر هرم گرم نفس هاش که رو پوست صورتم نشست ...
به خاطر نزدیکی بیش از اندازه ش که من با هیچ مردي .. حتی مهرشاد تجربه ش نکرده بودم ...
راست می گفت بچه بودم ... بچه بودم که با این چیز ها وا دادم و برگشتم و نشستم رو صندلی و رادین رو گرفتم بغلم .. و
منتظر شدم تا سوالاتش رو بپرسه .........
جواب تک تک سوالاتش رو دادم ... آروم .. با کمی بغض ... و بدون اینکه نگاش کنم ....
دلگیر بودم و شکست خورده .... از دست خودم کفري بودم ... با یه بوي خوش ادکلنش نتونستم خودم رو نگه دارم ... نتونستم
رو موضع خودم پا فشاري کنم .... چرا انقدر بچه بودم ؟ ....
سوالاتش که تموم شد خیلی راحت .. انگار که حضورم باید منوط باشه به خواستش .. گفت ..
مقدم – دیگه سوالی نمونده ... می تونید برید .....
برگشتم و نگاش کردم ... سرش پایین بود و مشغول بررسی پوشه اي که جلوش .. روي میز باز بود ...
نه به بلند شدنم اهمیت داد و نه به حرکاتم ....
کمی خیره نگاهش کردم ... از دستش حرص می خوردم .... از اون اهمیتی که بهم نمی داد .. شاکی بودم ....
با این همه .. کیفم رو برداشتم و رادینی که به زور کیک و آبمیوه ساکت نگه داشته بودمش .. رو بغل کردم ... و راه افتادم
سمت در ...
نزدیک در بودم که با صداش میخکوب شدم ... اینبار تمسخري تو صداش نبود ...
مقدم – می خواید برسونمتون ؟ ...
برگشتم و نگاش کردم ....
هنوز سرش به برگه هاي جلوش گرم بود ... انگار حرفش رو در همون حالت گفته بود ...
باز حس سرکشم داشت زبونه می کشید .... کاش می تونستم یه بلایی سرش بیارم تا کمی .. فقط کمی آروم بشم ...

@romangram_com