#شکیبا_پارت_62

حرفم باعث شد برگرده و نگاه کنه ... با یه لبخند محو .. که قابل تشخیص بود .... و بعد تبدیل شد به یه پوزخند ..
تا آخر شب خبري از مبینا نشد .... و این قابل حدس بود .... با رفتاري که از پدرش تو همون برخورد اول دیدم ... این نیومدن
توجیه می شد ...
فقط زمانی که مهمونی به پایان رسید ... اومد و خداحافظی کرد .... پدرش هم دورتر ایستاد ... و از همونجا با تکون دادن
سرش خداحافظی کرد ... با همون فرم خشک و جدي .... من هم به همون صورت .. با تکون دادن سرم جواب خداحافظیش
رو دادم ...
براي اون همه غرور و تکبرش دلیلی جز خود برتر بینی نمی دیدم ... هر چقدر از رفتارش بدم اومده بود و حرفاش ... با این
حال نمی تونستم به هیچ طریقی از ذهنم خارجش کنم ...
انگار اومده بود گوشه ي ذهنم براي خودش خونه اي ساخته بود و بیرون کردنش از اون قسمت کاملاً خارج از توان من بود ....
ببدون اینکه بخوام .. ذهنم رو درگیر خودش کرده بود ... و ترسی ناشناخته از برخورد هاي آینده مون به وجودم انداخته بود ....
ذهن درگیر و خسته ي من از اون همه فکر و خیال ... و مسئولیت .. دیگه گنجایش فکر به مقدم و حرفاش رو نداشت ... و به
همین خاطر دیدار دوباره و شنیدن حرفاي آزار دهنده ش برام سخت بود ...
وقت خداحافظی ... وقتی آقا نادر و افسر جون در حال بدرقه ي ما بودن .. مخصوصاً با آقا نادر هم قدم شدم و بحث وکالت
مقدم رو پیش کشیدم شاید بتونم آدم دیگه ي رو جایگزین مقدم کنم ...
من – ببخشید آقا نادر ... می خواستم بپرسم شخص دیگه اي غیر از آقاي مقدم هست که وکالت ما رو قبول کنه ؟ ..
آقا نادر نیم نگاهی بهم انداخت ...
نادر – چطور ؟ .. چیزي شده ؟ ...
دلم نمی خواست حرفاي مقدم رو براش بگم ... و همینطور اینکه آشنایی ما جایی غیر از خونه شون بوده ... نمی خواستم فکر
دیگه اي کنه ... با موقعیتی که داشتم .. اینکه یه جورایی بزرگتر سه نفر دیگه به حساب میومدم .. دلم می خواست جلوي
هرگونه فکر و حرفی که درباره م زده می شد رو بگیرم ...
چند ثانیه اي مکث کردم تا بتونم واژه ها رو براي جواب دادن ... کنار هم بچینم و حرفی بزنم که نه توهین به مقدم باشه و نه
دلیل بچه گانه ...
من – راستش .. احساس می کنم ایشون تو رو در بایستی گیر و وکالت ما رو قبول کردن ...
آقا نادر لبخندي زد ... و جواب داد ...
نادر – چیزي بهت گفته که اینجوري فکر می کنی ؟ ...
و بعد بدون اینکه صبر کنه تا جوابی بهش بدم ادامه داد ...
نادر – کلاً میونه ي خوبی با خانوماي مجرد نداره ... البته اینجوري نبود ... از وقتی همسرش رو از دست داد .. اینجوري شد ...

@romangram_com