#شکیبا_پارت_61

و اخمی به پدر مبینا کرد و اومد به طرفم ...
از حرفی که زد شوکه شدم ... علی چه احساسی پیدا کرده بود که این حرف رو زد ...
زیر چشمی نگاهی به جناب وکیل انداختم ... پوزخندي رو لباش بود ... اگه دست خودم بود حتماً لباش رو به هم می دوختم تا
دیگه اون پوزخند مسخره رو ... روي لباش نبینم ...
قدرشناسانه به علی نگاهی انداختم ... و بشقاب رو ازش گرفتم ....
من – ممنون پسرم ...
با گفتن این جمله می خواستم جواب مامان گفتن علی رو بدم .... اگرچه که تا به حال بهم نگفته بود ... اگرچه که می دونستم
من رو مامان خودش نمی دونه .. چون مادرش رو به خوبی به یادداشت ... و حق داشت نتونه به این راحتی کلمه ي مامان رو
به کسی بگه ... با این حال ... نتونستم جوابی به حرفش ندم ... نتونستم حس حمایتش رو .. که می خواست به طرف مقابلش
- که پدر مبینا بود - و بگه که با تموم بچه گیش مراقب منه .. رو بی جواب بذارم .....
سرم رو گرم کردم به غذا دادن به رادین ... که با دیدن بشقاب پر از غذا ... از گشنگی هول می زد ... ولی گوش هام رو
متمرکز کرده بودم رو حرفاي مبینا و بهار ...
مبینا – خاله من برم اجازه بگیرم .... بعد میام پیشتون ...
بهار – باشه .. برو ....
مبینا – بابا ... اجازه می دي برم پیش خاله شکیبا شام بخورم ؟ ....
نمی دیدمشون ... ولی یه جورایی مطمئن بودم جناب وکیل اخم کرده ...
مقدم – نه ... مامان هما و عمه گلشید منتظرتن ... بعد از شام میارمت ...
خیلی محکم و جدي این حرف رو گفت ... قاطعیتی تو لحن بیانش بود که هر کسی رو وادار می کرد به قبول کردن حرفش
.... واقعاً وکیل بودن برازنده ش بود .......
مبینا باشه اي گفت .. و با صداي بلند رو به ما گفت ...
مبینا – من می رم ... ولی زود میام ...
سرم رو بلند کردم .... از اینکه به مبینا اجازه نداد بیاد پیش ما حسابی لجم گرفته بود ...
با اینکه می دونستم جوابی که می خوام بدم کمی بچه گانه ست ... و براي مردي با اون سن ... که یه بچه ي هفت ساله هم
داشت... این حرفم کمی لوسه .... و به خاطر شغلش ... مسلماً بلد بود جواب هر حرفی رو بده ... من هم بلند گفتم ...
من – نگران نباش مبینا جان ... امشب هم نشد .. فردا می بینیمت ...
اشاره به فردا که جمعه بود ، داشتم ... اون شب نمی ذاشت مبینا کنار ما باشه ... جمعه رو می خواست چیکار کنه ... خودش
گفته بود محبتاي انسان دوستانمهون باشه براي جمعه ...

@romangram_com