#شکیبا_پارت_60
داد بعد بیا ...
سرش به سمت راست کج کرد و باشه اي گفت ... نگاه که ازش گرفتم چشم تو چشم شدم با جناب (!) وکیل از خودراضی ...
که چند قدم اون طرف تر ایستاده بود و داشت با اخم نگاهم می کرد ...
اگر نسبت به حرفایی که زده بود و همه شون به نظرم بی دلیل بود .. عکس العملی نشون ندادم .. لازم نبود تا باز هم به
اخمش که به نظرم کاملاً بی اساس بود .. عکس العملی نشون ندم ...
منم اخم کردم ... و تموم حس بدم رو ریختم توي نگاهم ... باید می فهمید اصلاً ازش خوشم نیومده ... فکر می کردم از کارم
تعجب کنه ... ولی نه تنها تعجب نکرد .. بلکه اخمش غلیظ تر هم شد ...
انگار یه جورایی داشتیم براي هم خط و نشون می کشیدیم ... حیف که بابام و شاهد نبودن .. و البته مهرشاد ... وگرنه حالش
رو جا می آوردن ...
با یادآوري اینکه دیگه تنهام و کسی نیست ازم حمایت کنه .. انگار خاري به قلبم فرو رفت ... دیگه خودم بودم و خودم ....
خودم باید از خودم حمایت می کردم .. خودم باید یه تنه جلوي خیلی چیزها می ایستادم ...
با صداي بهار نگاهم رو از چشماي مشکی جناب وکیل گرفتم ...
بهار همونجور که دوتا بشقاب پر از غذا دستش بود لبخندي به مبینا زد ....
بهار – ا ... مبینا خودتی ؟ ... اینجا چیکار می کنی خاله ؟ ...
مبینا رفت به سمتش ....
مبینا – سلام خاله بهار ... با بابام اومدم ....
بهار با همون دستاي پر ... روي دو زانو نشست و مبینا رو ب*و*سید ...
نگاهم رفت سمت جناب وکیل ... که داشت با ابرویی بالا رفته نگاهشون می کرد .... حتماً وقتی برم دفترش می گه که به بهار
هم بگم از این محبتاي انسان دوستانه نکنه ...
با این فکر دوباره اخم کردم ... و با همون اخم نگاهی بهش کردم .... متوجه نگاهم شد ... نگاهم کرد .. خشک ... جدي ... و پر
ابهت ....
نگاه ازش گرفتم ... نمی خواستم فکر کنه انقدر ازش خوشم اومده که دائم نگاش می کنم ... نگاهم رو دوختم به علی که کنار
بهار ایستاده بود ....
با ابرویی بالا رفته یه نگاه به من می کرد و یه نگاه به پدر مبینا ... انگار فهمید نگاه ما به هم پر از خط و نشونه ... نفهمیدم
پیش خودش چه فکري کرد و چه نتیجه اي از نگاه هاي ما گرفت .. که بشقاب غذاي من رو از بهار گرفت و بلند ... طوري که
جناب وکیل بشنوه .. با نیم نگاهی به سمت پدر مبینا گفت ...
علی – بشقاب رو بده .. مامانم گشنشه ....
@romangram_com