#شکیبا_پارت_59

مبینا – واي خاله .... اینجا چیکار می کنی ؟ ...
بی اختیار به سمتش برگشتم و لبخند زدم ... دوید به سمتم ... با یه دست رادین رو گرفتم و دست دیگه م رو باز کردم تا مثل
همیشه تو بغلم جا بگیره ...
سریع خودش رو انداخت تو بغلم ... و مثل همیشه سرش رو تو بغلم قایم کرد .... ب*و*سه اي روي سرش زدم ....
سرش رو بلند کرد و با خنده نگاهم کرد ...
مبینا – خاله اینجا چیکار می کنی ؟ ...
با لبخند گفتم ..
من – پس سلامت کو خوشگل خانوم ؟ ...
لباش رو جمع کرد و به حالت مودبانه گفت ...
مبینا – سلام خاله ....
از حالتش خوشم اومد ...
من – سلام به روي ماهت خوشگل خانوم ... خوبی ؟ ...
سري به علامت مثبت تکون داد ...
مبینا – بله .. خوبم ... شما رو که دیدم بهتر شدم ...
از حرفش که مثل آدم بزرگا مطرح کرد لبخند زدم .... لبخندم رو که دید یه کم خودش رو لوس کرد ...
مبینا – این حرف رو همیشه بابام بهم می گه ... منم چون این حرف رو دوست داشتم به شما گفتم ..
ب*و*سیدمش ...
من – منم خیلی لذت بردم از این حرفی که زدي ...
ابروهاش رو داد بالا ...
مبینا - خاله شما اینجا چیکار می کنی ؟ ...
لبخندي زدم ...
من - خوب منم دعوت شدم دیگه ... درست مثل شما ...
سرش رو کمی تکون داد ....
مبینا – خاله .. من بیام پیش شما شام بخورم ؟ ...
دلم می خواست بگم بیا ... ولی وقتی یاد حرف پدرش افتادم ... و اینکه ممکنه باز هم هرچی دلش بخواد بهم بگه ... اون حس
بد دوباره هجوم آورد تو دلم ... با این حال لبخند زورکیی زدم ...
من – من دوست دارم بیاي اینجا ... ولی فکر کنم پدرت دوست داشته باشه کنار خودش باشی ... برو اجازه بگیر ... اگر اجازه

@romangram_com