#شکیبا_پارت_58
حرصم گرفت از دستش ... اگر به خاطر حفظ آبروي افسر جون و آقا نادر نبود .. سکوت نمی کردم و می رفتم و کارتش رو
پرت می کردم تو صورتش ....
فقط ایستادم و نگاه کردم به دور شدنش ...
خوش چهره بود ... از اون مردایی که چهره ش مردونه بود ... و نمی شد هیچ جوري بهش بگی زشته .. نه خیلی خوشگل بود
... و نه از اون دست آدمایی بود که بخواد هزارتا عاشق و دلخسته داشته باشه ... ولی اون حالت خشک و جدیش باعث شده
بود یه جورایی پر ابهت به نظر بیاد ... و همین ویژگیش به نظر من جذابش کرده بود ... گرچه که طرز صحبت و رفتارش ! ! ! !
....
برگشتم و نشستم کنار خاله ... که مشغول صحبت با خانومی بود که نمی شناختمش .... بهار هم که سرش گرم صحبت با
خاطره بود و سحر ....
یه جورایی بینشون تنها بودم ... هر کدوم سرگرم صحبت بودن و حواسشون به حال خراب من نبود ....
تو فکر بودم ... اگر هنوز بابا و مامان زنده بودن .. بی شک می رفتم کنارشون و با غرغر .. از دست این آقاي وکیل از
خودراضی شکایت می کردم ... و از بابا می خواستم حقش رو بذاره کف دستش .... تا دیگه جرأت نکنه به من .. نازك تر از گل
بگه ..
ولی با نبود بابا و مامان ... باید به کی شکایت می کردم ؟ ... حالم خراب بود و نمی دونستم باید چیکار کنم ....
چشم چرخوندم تو سالنی که نشسته بودیم ..... پدر مبینا گفته بود که مبینا کنار مادر بزرگش نشسته ... ولی من ندیدمش ...
پس احتمال دادم تو اون یکی سالن باشن ... همونجایی که من نمی تونستم به راحتی ببینم ....
تا وقت سرو شام .. خودم رو با رادین سرگرم کردم .... تا شاید کمتر فکر و خیال کنم .... ولی هرکاري کردم نتونستم دست از
حرص خوردن از حرفاي مقدم ... بکشم ...........
وقتی افسر جون همه رو به شام دعوت کرد ... همه بلند شدن .... ولی من ......
هیچ میلی به شام نداشتم .... از طرفی مطمئن بودم اگر برم سر میز که تو حیاط بزرگ خونه ي آقا نادر قرار داشت .. بی شک
با مبینا مواجه می شم ...
نمی خواستم دوباره اون لحن بد و کلمه ي انسان دوستانه ... و همینطور اون پوزخند بد رو از مقدم دریافت کنم .... براي همین
رادین رو بهانه کردم ... و از بهار خواستم تا براي منم غذا بکشه ...
اگر می گفتم میلی به غذا ندارم هم صداي خاله در میومد و هم صداي بهار .... براي همین چیزي نگفتم ... بالاخره که باید به
رادین غذا می دادم ....
داشتم با رادین بازي می کردم ... و منتظر بودم تا بهار غذا بیاره و به رادین بدم ... بچه م بدجور گرسنه بود ... همونجور که با
رادین مشغول بودم با صدایی که شبیه به صداي مبینا بود به خودم اومدم ..
@romangram_com