#شکیبا_پارت_63

چون از همون اول خونواده ش بهش فشار می آوردن که ازدواج کنه .. و هر دختر یا زن مجردي که می دیدن بهش پیشنهاد
می دادن ... نمی خواد ازدواج کنه ...
سرش رو تکونی داد ...
نادر – می گه این آرامشی که الان داره رو دوست داره .... من با این حرفش موافق نیستم ... باید به فکر دخترش هم باشه ...
اون به مادر احتیاج داره ...
نگاهی به من کرد که غرق در حرفاش بودم ...
نادر – کاري به رفتار خشکش نداشته باش .... تو کارش خبره ست ... همین که بفهمه تهدیدي براي زندگیش نداري نرم می
شه ... اگر هم نخواد وکیلت باشه خیلی رك به خودت یا به من می گه ... اصولاً آدم رکیه ...
حرفی نزدم ... یعنی حرفی نداشتم که بزنم ... غیر م*س*تقیم گفت که با اخلاق گندش بسازم ... و فکر یه وکیل دیگه رو از سرم
بیرون کنم ... چاره اي نداشتم ... نه یه وکیل دیگه اي می شناختم ... و نه اینکه اونقدرها پول داشتم که بخوام به یه وکیل
دیگه بدم ... چون می دونستم مقدم به خاطر آقا نادر تو حق الوکاله ش بهم تخفیف می ده ...
یه هفته گذشت از مهمونی خونه ي افسر جون و آقا نادر ...
همون شب تصمیم گرفتم که با چند روز تأخیر برم دفتر مقدم ... و زمانی این تصمیم بیشتر در من قوت گرفت که روز جمعه
ي بعد از مهمونی ... با اینکه دو ساعتی بهشت زهرا بودیم ... ولی مقدم .. مبینا رو نیورد ... و ما هم نتونستیم ببینیمش ..
این کارش نشون می داد که دوست نداره مبینا به هیچ عنوان با ما باشه ... و من چقدر اون جمعه چشم به راهشون بودم ....
طوري که بهار کاملاً متوجه شد و ازم توضیح خواست ... و من مجبور شدم تموم حرفاي مقدم و اقا نادر رو براش بگم ...
بهار هم ناراحت شد ... مثل من بهش برخورد ... چون محبت خالصانه ي ما به مبینا .. برچسب حس انسان دوستانه خورده بود
... همراه با تمسخر ....
پنجشنبه به دفترش زنگ زدم .. و منشیش که یه مرد بود .. بهم گفت که شنبه ساعت ده دفترش باشم ...
شنبه صبح وقتی بهار و علی رو راهی کردم ... لباس هاي رادین رو تنش کردم و خودم هم حاضر شدم .... ساده ي ساده .... نه
آرایشی ... و نه لباسی که بخواد جلب توجه کنه ... می خواستم بهش نشون بدم اصلاً نمی خوام جلب توجه کنم ... یا خودم رو
براش به معرض نمایش بذارم ....
وارد دفترش که شدم .. توسط منشیش که مرد جوانی بود به اتاقش راهنمایی شدم ...
با ورودم .. به حالت احترام از روي صندلیش بلند شد ...تو محیط کارش پر جذبه تر به نظر می رسید .. یا شاید من اینطور فکر
کردم ... همون چهره ي خشک و جدي رو داشت .. منم سعی کردم هیچ لبخندي مبنی بر آشنایی بیشتر رو لبم نداشته باشم ...
سلام کردم ... بعد از دادن جواب سلامم .. با اشاره ي دست دعوتم کرد به نشستن ...
همین که رو صندلی نشستم .. بدون مقدمه گفت ..

@romangram_com