#شکیبا_پارت_6

بابک – به به ... خانوم خودم .... خسته نباشی .....
چینی به پیشونیم دادم .... خوب ازش خوشم نمی اومد ... اصلاً دلم نمی خواست باهاش هم کلام بشم ..... اي خدا بلا بهتر از
این نبود سرم نازل کنی ؟ .....
براي اینکه از دستش خلاص بشم سریع گفتم ...
من – ببخشید آقاي صمدي ... من عجله دارم .....
لبخندش بیشتر شد ....
بابک – آقاي صمدي چیه ؟ .... بگو بابک تا دهنت عادت کنه خوشگلم .... حالا چرا عجله .... هستیم در خدمتتون ....
گیري افتاده بودم ... بابک سیریش بود .... این رو همه ي اهل محل می دونستن .... اگر به چیزي گیر می داد امکان نداشت
به راحتی دست از سرش برداره .... و این دفعه گیرش به من بود .....
دنبال یه راه فرار بودم .... همچین جلوم ایستاده بود انگار دزد گرفته و نمی خواد بذاره این دزد از دستش در بره .... احتمال دادم
بابا هنوز با آقاي صمدي صحبت نکرده باشه ... وگرنه این غول بی شاخ و دم اینجوري جلوم سبز نمی شد ....
همونجور که این پا و اون پا می کردم تا یه فکري به ذهنم برسه ... چشمم خورد به خانوم کریمی ... همسایه ي خونه ي
بغلیمون .... که داشت به طرف ما می اومد ....
لبش رو به دندون گرفته بود و داشت با چشماي از حدقه در اومده ما رو نگاه می کرد ..........
چادرش رو .. رو سرش مرتب کرد و رو کرد به من ....
خانوم کریمی – شکیبا جان شما اینجایی ؟ .... برو خونه که مادرت نگرانته .... بنده ي خدا داره سکته می کنه از نگرانی ....
از حرفش لبخندي زدم .... هنوز اونقدر ها دیر نکرده بودم که مامان بخواد نگران بشه ..... احتمالاً می خواست اینجوري من رو
از دست بابک خلاص کنه .... با تشکر نگاهش کردم .... چشمی گفتم و سریع ازشون دور شدم ....
به لطف خانوم کریمی از شر بابک راحت شدم .... ولی اگه بابا یه کاري نمی کرد دیگه تضمینی نبود کسی سر برسه و من رو
خلاص کنه از دست اون کنه ..... با فکر اینکه امروز به بابا می گم که حتماً جلوي خودم به آقاي صمدي زنگ بزنه رفتم خونه
....
***
تو آشپزخونه دور میز نشسته بودیم و شام می خوردیم .... از معدود زمان هایی بود که همگی با هم بودیم .... و این با هم بودن
رو ترجیح می دادیم به چیزهاي دیگه .... چون یا من خونه نبودم و سر کار بودم ... یا بابا کار دومش طول می کشید و براي
شام خونه نبود ....
براي ناهار هم هیچکس خونه نبود .... من یا سر کار بودم یا چون می خواستم برم سر کار باید ناهارم رو زودتر می خوردم ....
بابا که اداره بود ... شاهد هم همینطور .... و مامان اکثراً به تنهایی غذا می خورد ...

@romangram_com