#شکیبا_پارت_5

هم من پیش شاهد اعتراف کرده بودم و هم مهرشاد ... درست زمانی که از دل همدیگه خبر نداشتیم .... و چقدر شاهد تلاش
کرده بود تا با زیرکی ما رو با هم رو به رو کنه و ما به همدیگه اعتراف کنیم که همدیگه رو دوست داریم .....
همیشه از اینکه تو همچین خونواده اي بودم به خودم می بالیدم .... مادري داشتم که نمونه ي بارز یه زن ایرانی بود .... خونه
دار .... گرم .... کدبانو .... خوش برخورد ... مهربون .... فداکار .... و پشتیبان شوهر .........
هیچوقت براي پدرم کم نمی ذاشت .... همه جوره با پدرم کنار می اومد ... چه اون زمان که پدرم دلش می خواست تنها باشه
... چه زمانی که برنامه ریزي می کرد تا همگی بریم مسافرت .... فرقی نداشت بابا در چه حالی باشه ... مامان همیشه آماده بود
تا همه جوره به پدرم کمک کنه ....
پدرم هم مرد آروم و خوبی بود .... کسی که مثل اکثر مرداي ایرونی تموم هم و غمش امنیت و آرامش خونواده ش بود ....
چیزي برامون کم نمی ذاشت .... سعی می کرد آب تو دلمون تکون نخوره .... همیشه مطمئن بودم هر مشکلی رو بابا بدون
اینکه بذاره ما اذیت بشیم حل می کنه ....
هیچوقت نمی ذاشت تا حقوق کارمندیش باعث بشه ما از چیز هایی که دلمون می خواست گذشت کنیم ... براي همین کار
دومی براي خودش جور کرده بود تا کمبود حقوق کارمندیش رو جبران کنه ....
با این حال من و شاهد هم سعی می کردیم خیلی باري رو دوش مامان و بابا نذاریم .... به خصوص شاهد که از وقتی رفت سر
کار شروع کرد به پس انداز کردن براي ازدواجش ...
نامزد شاهد ... کژال ... یه دختر کرد بود .... که با پدر و مادرش تو تهران زندگی می کردن ..... دختر خوب و خوش قیافه اي
بود که تو محل کار با هم آشنا شده بودن .... و قرار بود سال دیگه با هم ازدواج کنن .....
***
تو حال خودم بودم ... گرماي هواي خرداد ماه کلافه م کرده بود .... هیچ خردادي انقدر گرم نبود .... به شدت عرق کرده بودم
.... رد عرق رو روي مهره هاي پشت گردنم حس می کردم .... حالم داشت به هم می خورد .... چندش آور بود این عرق کردن
.... قدم هام رو تند بر می داشتم تا زودتر برسم خونه ... و برم زیر دوش تا از این عرق و گرما راحت بشم .....
تو فکر این بودم که تموم لباسام رو هم بشورم .... چون اصلاً حاضر نبودم اون لباس ها رو بدون اینکه بشورم دوباره تنم کنم
.... نمی دونستم این وسواس رو فقط من داشتم یا همه ي آدما مثل من بودن ....
همونجور که تند تند راه می رفتم به کسی برخورد کردم .... سریع سرم رو بالا گرفتم تا از اون شخص عذر خواهی کنم که
چشمم گره خورد با نگاه نه چندان خوب بابک .... پسر آقاي صمدي ....
آه از نهادم بلند شد .... اي خدا این رو دیگه کجاي دلم می ذاشتم ... می دونستم می خواد دوباره از عشق و عاشقی حرف بزنه
... و اینکه می خواد من زنش بشم ... حرف که حالیش نبود .....
لبخندي گوشه ي لبش نشست ....

@romangram_com