#شکیبا_پارت_4

لبخندي زدم و شونه اي بالا انداختم ...
من – من که مجبورشون نکردم بابا جون .... خودشون دوست دارن بیان ....
نگاهی به شاهد انداختم که با تأسف سري برام تکون داد ....
شاهد می دونست که منتظرم ...
منتظر مهرشادم .... پسر شوهر عمه م .... عمه ي بزرگم ... عمه شهره ....
سه تا عمه داشتم ..... عمه شهره که همسر دوم شوهرش بود ..... چون شوهرش – آقاي یکتاپور – وقتی که مهرشاد کوچیک
بود همسرش رو از دست داد .... به خاطر مهرشاد که فقط سه سالش بود و نیاز به مادر داشت .. دوباره ازدواج کرد .... و عمه
شهره شد مادر مهرشاد سه ساله ..... حاصل این ازدواج هم .. مریم و مهدي بودن ....
عمه شهین .. هم عمه ي دومم بود ... که شوهرش آقاي چاوشی کارمند بانک بود ... بچه هاي عمه تقریباً هم سن من بودن
.... شادي و شایان .... دوقلو هاي عمه که یه سالی از من کوچیکتر بودن ....
و عمه ي سومم ... عمه شهناز بود .... که همراه شوهرش تو یکی از شهرهاي اطراف تهران زندگی می کردن ... یه شهر
ییلاقی .. که عادت داشتیم تابستونا بریم اونجا ....
همه ي اقوام شوهرش – آقاي بهرامی – هم اهل همون شهر بودن .... بچه هاي عمه ... حاصل ازدواجشون هم فاطمه و علی
بودن ..... که من خیلی دوسشون داشتم .... شاید به این خاطر که از همه کوچیکتر بودن ..... فاطمه پونزده سالش بود و علی
یازده سالش ....
یه عمو هم داشتم که از پدرم بزرگتر بود .... عمو حسین ... که رابطه ي خیلی خوبی با پدرم داشتن ..... عمو هم دوتا بچه
داشت ..... یکی بهزاد .. که ازدواج کرده بود و یه پسر یکساله داشت به اسم رادین .... که خیلی شیرین و با مزه بود ...
همسرش هم فرشته ... دختر خوب و خونگرمی بود که پدر و مادرش رو تو بچگی از دست داده بود و فقط یه خواهر داشت که
هنوز به سن قانونی نرسیده بود و تحت تکفل عموش بود ......
و دختر عموم بهار .... که دانشجوي رشته ي مدیریت بود .... با اینکه ازم کوچیکتر بود .. ولی روابط نزدیکی با هم داشتیم .... و
این بر می گشت به روابط خوب پدر ها و مادرهامون .....
کلاً خونواده ي خوشبختی بودیم .... هیچوقت به یاد نداشتم مادرم از دست یکی از افراد خونواده ي پدریم ناراحت بشه ... یا با
کسی مشکلی داشته باشه ....
و مهرشاد .... کسی که چند سالی بود که سوارِ یکه تاز قلبم بود .... پسري که پسر عمه م نبود ولی عمه م رو مثل یه مادر
دوست داشت و بهش احترام می ذاشت ....
مهرشاد و شاهد با هم همکار بودن .... و چون خیلی با هم رفیق بودن چیزي از هم پنهون نداشتن .... براي همین بود که
شاهد می دونست من و مهرشاد دلمون رو گره زدیم به هم ...

@romangram_com