#شکیبا_پارت_38
دستاش دور گردنم حلقه شد ..... منم بیشتر تو بغلم فشردمش ..... نه ..... نمی ذاشتم هیچ کس از من جداشون کنه .... اونا تنها
فامیل من بودن ....
با صداي هق هق آرومی از هم جدا شدیم ..... و برگشتیم به سمت صدا .....
علی بود .... نزدیک ما ایستاده بود و آروم گریه می کرد .... رفتیم به سمتش ..... بغلش کردم .... سرش رو تو بدنم فرو کرد .....
و با گریه گفت ....
علی – من غیر از تو کسی رو ندارم ... تو رو خدا تنهام نذار .....
نمی دونستم خاله بهشون چی گفته بود که هم علی و هم بهار اونجوري حرف می زدن .... دلم ریش شد از ضجه اي که تو
صداش بود .... از غمی که با هر کلمه اي که گفت به وجودم تزریق کرد ....
جلو پاش روي دوپا نشستم و یکی از زانو هام رو گذاشتم رو زمین .... دستم رو قاب کردم دو طرف صورتش و زل زدم تو
چشماي پر از اشکش ..
من – من تنهات نمی ذارم علی .... تو عزیزمی ... قول می دم ... قول می دم نذارم این چشماي خوشگلت دیگه پر از اشک
بشه .... اگه بخواي .. برات مادري می کنم .... می خواي ؟ ...
سري تکون داد و بعد خودش رو انداخت تو بغلم .....
نگام به خاله افتاد ... سري تکون داد ..... انگار به هدفش رسیده بود .... اینکه برگردم به زندگی .... اگه خاله رو نداشتم باید
چیکار می کردم ؟ ....
با صداي ترمز چندتا ماشین علی از بغلم اومد بیرون .... با تعجب به دو تا ماشینی که نزدیک دیوار حیاطی که حالا چیزي ازش
باقی نمونده بود .. ترمز کردن ... نگاه کردم .... نور چراغ ماشینا روشن کرده بود اون محدوده ي پر از آوار رو ....
زل زدم به آدمایی که به سرعت از ماشین پیاده می شدن و فقط هاله ي سیاهی از حضورشون دیده می شد .....
به طرفمون اومدن ..... چون صورتشون پشت به نور بود ... نمی شد فهمید کی هستن ....
همشون مات و مبهوت خیره بودن به تل آواري که از خونه ي عمه باقی مونده بود ...
رفتم جلو که بینم کی هستن .... با صداي پام برگشتن به سمتم .... جلوتر که رفتم تو نور ماشین تونستم صورتشون رو ببینم
.....
عموهاي مهرشاد و خونواده شون .....
عموي بزرگش .. نزدیک تر از بقیه به من بود ... با دیدنم دستش رو فرو کرد داخل موهاش .... و گفت ...
- تو ترافیک گیر افتادیم ... راه شلوغ بود .... همه داشتن میومدن سمت شهر براي کمک ..... قرار بود امشب بله برنتون باشه
....
با گیجی نگاهم کرد .... و انگار یاد چیزي افتاده باشه .... سریع پرسید ...
@romangram_com