#شکیبا_پارت_39

- پس بقیه کجان ؟ ....
بغض کردم .... چونم لرزید .... هیچوقت فکر نمی کردم یه روز قاصدي باشم براي دادن بدترین خبر .... خبر مرگ عزیزانی که
عزیز بودنشون با تک تک سلولاي بدن حس می شد ....
اشک .. همدم لحظه به لحظه هاي بعد از چشم باز کردنم زیر آوار ... چکید از چشمم .... چشمی که نمی دونستم براي بار
چندم شروع کرده به بارش ..... با دست به سمت جنازه ها اشاره کردم .... هنوز ندیده بودن اون سمت رو ...
نگاه متعجبشون رو ازم گرفتن و برگشتن به سمتی که اشاره کردم ..... بهار رفت بالا سر جنازه ها .... و روي مهرشاد ... مهدي
... و آقاي یکتاپور رو پس زد ..... اشکاي بهار هم باز روون بود ....
با پاهاي لرزون رفتن سمت جنازه ها .... صداي شیون و گریشون سکوت شب رو بر هم زد .....
نزدیک طلوع خورشید بود ..... هیچکس پلک رو هم نذاشته بود .... هر کس یه گوشه نشسته بود و تو سکوت خیره بود به
جنازه ها .....
گاهی صداي هق هق خفیفی شنیده می شد ... ولی حتی سر بلند نمی کردیم تا ببینیم صداي کیه ...
شاید همه داشتن تو سکوت مرور می کردن خاطرات قشنگ گذشته رو ... خاطراتی که نقش اول اونا حالا خوابیده بودن رو به
رومون .....
اولین اشعه ي خورشید که آسمون رو روشن کرد عموي مهرشاد بلند شد و ایستاد .... چیزي به برادرش و پسراشون گفت ...
انقدر اروم حرف زد که نتونستم بفهمم چی می گه ....
همگی بلند شدن .... خودش اومد سمت من و بهار ... بقیه هم رفتن سمت آوارها ....... نزدیکمون که رسید رو کرد به من ...
- همینجا دفنشون می کنین ؟ ....
سري تکون دادم به علامت نه ....
من – نه ... می خوام ببرمشون تهران ..... اگه اینجا باشن نمی تونیم دائم بهشون سر بزنیم ....
سري به علامت تأیید تکون داد ...
- باید زودتر ببریمشون ... البته اگه اجازه بدن ... یه روز کامل زیر آفتاب بودن ... اگه دیر بجنبیم ممکنه متلاشی بشن ... من
می رم ببینم چیکار می شه کرد .... باید جواز فوت و دفن براشون صادر بشه ... چون اهل اینجا هم نبودن ممکنه یه کم طول
بکشه ... شما هم کاراي دیگه رو انجام بدین تا من برگردم ...
نمی دونستم منظورش از بقیه ي کارا چیه .. با این حال چشمی گفتم ... و رفت سمت ماشینش .......
عموي مهرشاد کارها رو انجام داد ... با کلی دردسر راه افتادیم سمت تهران ....
تموم مدت سر علی تو بغلم بود ... آروم گریه می کرد ... براش سخت بود دور شدن از جایی که همه چیزش اونجا بود ....
سخت بود فراموش کردن جایی که از وقتی چشم باز کرد اونجا زندگی کرده بود ....

@romangram_com