#شکیبا_پارت_104

اي هم کنارشون نشستم ...
چهار تا آتیش با فاصله از هم روشن کرده بودن ... و بیشتر مهمونا دور اتیشا جمع بودن .. به خصوص جوونا که شور و شوق
بیشتري داشتن ...
به خاطر رادین که می خواست هر جور شده خودش رو به بچه ها که داشتن از روي آتیش ها می پریدن برسونه .. بلند شدم و
رفتم به همون سمت ...
از همون لحظه مهرزاد به سمتم اومد ... و بعد از سلام و احوال پرسی جایی نزدیک بهم ایستاد ... تموم مدتی که داشتم جواب
مهرزاد رو می دادم نگاه زیر چشمیم به امید بود ... که داشت بهمون نگاه می کرد .. خشک و جدي ....
دستاي مبینا تو دستش بود .. مبینا از همون راه دور بهم سلام کرد ... که منم همونجور جوابش رو دادم .... با بقیه ي خونواده
ي مقدم هم به همون صورت سلام کردم ... که با لبخند ازشون جواب گرفتم ...
رادین از دیدن آتیش که زبونه ي شعله ش بلند بود .. ذوق کرده بود و می خواست بره سمتش ... و من به سختی می تونستم
کنترلش کنم تا کاري دست خودش نده ...
وقتی کسی با پرش بلند از رو آتیش رد می شد .. رادین از خوشحالی جیغ بلندي می کشید و دست می زد ..... از این کارش
لبخندي رو لبام نشسته بود ...
همهمه اي بود ... صداي خنده و جیغ همه بلند بود .... مردا با ریختن نفت آتیشاي در حال خاموشی رو فروزانتر می کردن ....
مهرزاد بهم نزدیک تر شد ...
مهرزاد – می خواین از رو آتیش بپرین ؟ ... من می تونم رادین رو نگه دارم ...
با لبخند محوي که فقط یه نشونه ي ادب زده بودم جوابش رو دادم ...
من – ممنون ... ترجیح می دم با پسرم از رو اتیش بپرم ...
و روم رو کردم به سمت دیگه اي .... نمی دونم چرا ولی می خواستم با این حرفم بهش نشون بدم من و رادین از هم جدا نمی
شیم .... شاید تو علاقه اي که تو نگاهش می دیدم تجدید نظر می کرد ...
اصلاً راضی به پذیرش اون علاقه ي تو نگاهش نبودم ... مثل امید که نمی خواست علاقه ي من رو قبول کنه .... جالب بود ...
یکی در آرزوي من ... و من در آرزوي دیگري ....
خشایار و سهراب و علی اومدن به سمتم ... وقتی رسیدن بهم سهراب گفت ....
سهراب – نمی خواین بپرین ؟ ....
سري تکون دادم ...
من – چرا ... منتظرم یه مقدار طول این اتیشا کم بشه ... می خوام با رادین بپرم ...
سهراب هم سري تکون داد ...

@romangram_com