#شکیبا_پارت_103

سخته وقتی ازت بخوان به کسی که عاشقشی نزدیک بشی .. بخوان بشی همدمش ... و بگی که نه ... که قبول نکنی ....
نگاهم رو انداختم پایین ...
من – با اینکه سخته ... ولی هنوز سر حرفم هستم ....
نیازي نبود سخت بودنش رو انکار کنم و نگم ... وقتی فهمیده بود عاشقش شدم ... وقتی می دونست بهش احساس دارم ...
خوبه اي گفت و دست برد سمت دستگیره ي در ماشین ... ولی قبل از اینکه در رو باز کنه .. کمی متمایل شد به سمتم و گفت
...
مقدم – هر وقت با عقلت عاشق شدي ... هر وقت تونستی سه تا خصلت در من پیدا کنی که قابل دوست داشتن باشه ... به
این نتیجه رسیدي که همه ي اخلاقاي من رو می شناسی و می تونی تحملشون کنی ... می تونی ادعا کنی عاشقمی .... این
احساسی که الان داري یه حس مسخره و بی پایه ست که با یه اخم و دعواي من می تونه تبدیل بشه به نفرت ...
کامل برگشت طرفم ..
مقدم – اینجور عشقا ... این عاشق قیافه و تیپ و هیکل کسی شدن به نظر من مزخرف ترین حسیه که می تونه وجود داشته
باشه ... اگه می دونستم از کمک هام برداشت دیگه اي می کنی و به اشتباه میوفتی .. و با نگاه هام دنیاي دیگه اي براي
خودت می سازي ... هیچوقت بهت نزدیک نمی شدم ....
با حرفش انگار به قلبم خنجر زد .... اگر نبود ؟ ... من چیکار می کردم ...
می خواستم حرفی بزنم ... ولی بغض تو گلوم مانع می شد از حرف زدنم ... می ترسیدم با اولین کلمه اي که از دهنم خارج
بشه .. چشمام اختار از دست بدن و شروع کنن به بارش ... و من خوار تر بشم ... نمی خواستم باز هم عشقم به سخره گرفته
شه ....
سکوت کردم ...
پیاده شد .... پیاده شدم ....
بچه ها زودتر رفته بودن داخل ...
با اشاره ي دستش به طرف در ... جلوتر راه افتادم ... و وارد شدم ...
با ملحق شدنمون به جمعیت داخل حیاط بزرگ خونه ي آقا نادر ... بعضی لب ها به خنده باز شد ... و بیشتر از بقیه هما جون
....
مقدم با یه ببخشید ازم فاصله گرفت و رفت به سمت پدر و مادرش و خواهراش ...
بهار با خاطره و سحر بود .... علی هم کنار خشایار و سهراب ایستاده بود ... با چشم گشتم دنبال رادین ... تو بغل خاله بود و
سعی می کرد خودش رو از بغل خاله بیرون بیاره ...
رفتم سمت خاله که کنار افسر جون و یه سري از خانوما بود ... سلام دسته جمعی کردم و رادین رو از خاله گرفتم ... چند دقیقه

@romangram_com