#شکیبا_پارت_105

سهراب – الان به بچه ها می گم دیگه نفت نریزن ...
و رفت سمت شوهر گلشید که پیت کوچیک نفت تو دستش بود ... چیزي بهش گفت که باعث شد همشون به سمت ما نگاه
کنن ...
مجید .. شوهر گلشید سري تکون داد و سهراب برگشت پیش ما .....
خشایار کنارم بود و داشت به سمتی که بهار و سحر و خاطره ایستاده بودن نگاه می کرد ... علی هم تقریباً چسبیده بهم ایستاده
بود ...
چند دقیقه اي که گذشت سهراب یکی از اتیشا رو با دست نشون داد ...
سهراب – اون آتیش شعله هاش کم شده ... برین از روي اون بپرین ..
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم ... اتیشی رو گفته بود که خونواده ي مقدم نزدیکش ایستاده بودن ... با اینکه نمی خواستم
نزدیکشون باشم ... ولی به خاطر رادین قبول کردم ....
با خشایار و علی و سهراب رفتیم سمت اون آتیش .... با کمک علی و با حمایت خشایار و سهراب که مواظب بودن تا نیفتم یا
رادین از دستم نیفته ... از روي آتیش پریدم .. و همون موقع نگاهم گره خورد تو چشماي امید ....
بی اختیار رادین رو از بغلم پایین آوردم و گذاشتم رو زمین وایسه ...
معنی نگاهش رو نفهمیدم .. و خیلی زود نگاه ازش گرفتم ... نمی خواستم بین اون همه آدم که می دونستم بعضیاشون
حواسشون به منه .. غرق بشم تو بی کران نگاهش ...
چشماش انگار ضریحی بود که من می خواستم بدون مزاحم .. بدون نگرانی .. بدون دلمشغولی هاي این دنیا به زیارتش برم
.....
دست رادین رو گرفتم و بدون توجه به ذوقش براي آتیشی که اون طرف تر داشت به سمت آسمون زبونه می کشید .. و با
نفتی که روش ریخته شد .. بلند تر هم شده بود ... رفتم کمی دورتر از مقدم و خونواده ش ایستادم ...
امید دست مبینا رو گرفت و با هم از روي همون آتیش بلند پریدن ... بقیه هم پشت سرشون این کار رو انجام دادن ... خشایار
هم دست علی رو گرفت و رفتن با هم بپرن ...
کلاً هر اتیشی که بلند تر بود ... مورد استقبال جمع مشتاق قرار می گرفت .... همه داشتن تک تک یا دو نفري از روي آتیش
می پریدن ... سهراب پرید ... مهرزاد .... خشایار و علی ... چندتا پسر دیگه ... مهشید و پسرش ... خاطره و بهار با هم ... ولی
من فقط چشمام امید رو می دید که چند باري با مبینا از روي اتیش پرید ... و اون لبخندش که براي مبینا بود .... و نگاه هاي
گاه و بی گاهش که به سمت ما بود ....
دست رادین تو دستم بود ولی بچه داشت خودش رو هلاك می کرد که بره به سمت همون اتیش بلند ...
تو یه لحظه امید اومد به طرفمون با نیم نگاهی به من ... رادین رو بغل کرد و برد اون سمت ... همه کمی عقب ایستادن ...

@romangram_com