#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_97
پرخاشگرانه سوالم را تکرار کردم:جواب منو بده!میگم چی شد؟
شاهد دستی به داخل موهایش کشید و گفت:چی می خواستی بشه؟مرتیکه ی لعنتی با ماریا عقد کرد.منم کرد شاهد عقدشون.یه وکالت هم بهم داد که اینجا رو به نامت کنم.
_کی میره؟
_سه ساعت دیگه پروازشه.
_به این سرعت؟واسه ویزا و اقامتشون میخوان چه کار کنن؟
این را ستیلا پرسید.سینی چای را جلوی شاهد گذاشت و کنار من ایستاد.شاهد پر از نفرت و عصبانیت گفت:می خوان پناهنده شن.
با ناباوری پرسیدم:چی؟؟؟؟یعنی واقعا میخواد بره و هرگز برنگرده؟
_توقع داشتی برگرده؟به خودت امید واهی نده شهرزاد.آرین رفت.دیگه نمی بینیش!
به سمت اتاقم رفتم و گفتم:می خوام ببینمش.
شاهد گفت:حق نداری بری.
رویم را به سمتش برگرداندم و داد زدم:میرم!میرم می بیینمش...اگه قراره تا ابد نبینمش پس این فرصت رو از دست نمی دم.
شاهد بلند شد و گفت:اون لیاقت عشق تو رو نداره شهرزاد!
بی اهمیت به اتاقم رفتم تا حاضر شوم.
قصه سی و پنجم:
با هزار زور و تقلا و التماس شاهد قبول کرد مرا برساند و در نهایت ساعت 12 ونیم شب به فرودگاه رسیدیم من که تحل هم قدم شدن با شاهد و ستیلا را نداشتم دوان دوان به سمت سالن انتظار رفتم و چشم چرخاندم تا آرین را ببینم.
شاهد گفت اول با پرواز آنشب به استانبول می روند و بعد از ترکیه به آمریکا می روند.دور خودم می چرخیدم و به مردم خیره میشدم تا آرین را پیدا کنم اما خبری نبود.نزدیک بود زیر فشار عصبی وا بروم که صدای زنی از بلند گوی سالن بلند شد.مسافرین پرواز شماره ی 5863به مقصد استانبول به گیت شماره 2مراجعه کنند.
romangram.com | @romangram_com