#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_98
حواسم متمرکز شد.دنبال گیت 2سالن را از نظر گذراندم.تابلوی بزرگی سمت راست سالن بود که روی تابلو اش نوشته بود"گیت 2"صفی از مسافران روبرویش تشکیل شده بود که وسایلشان چک میشد و به آن سمت دیوار شیشه ای می رفتند.بدرقه کنندگان اجازه ی ورود به آن سمت را نداشتند.
آرین و ماریا را دیدم که وسایلشان را تحویل گرفتند و به سمت دیگر رفتند به سمت دیوار شیشه ای رفتم و و با حسرت دستم را روی شیشه گذاشتم.به آرینم نگاه میکردم.کسی که فکر میکردم در دنیای تاریکم نور امیدیست، کسی که فکر میکردم تنها برگ برنده برای منِ همیشه بازنده است حالا شده بود حسرت...شده بود داغِ روی ِ دل...
ستیلا و شاهد دو طرفم ایستادند...جالب بود که هیچ بدرقه کننده ای نداشتند...چطور ممکن است کسی برای بدرقه ی عزیزی که هرگز برنمی گردد نیاید؟آرین به همراه ماریا درحالی که پشتش به ما بود روی پله برقی ایستاد.در همان حین برگشت و و به پشت سر نگاه کرد.ما را دید...ماریا هم چرخید و مرا که دید لبخند پیروزمندانه ای زد.لبخندی که باختم را تکمیل کرد...
با آرین چشم در چشم شدم...دستم روی شیشه خشک شده بود.آرین انگار نمی خواست دل بکند...نگاهش عوض نشده بود...هنوز هم همان نگاهی بود که مرا شیفته ی خود کرد فقط رنگی از شرمندگی و اندوه داخلش بود.نفس عیمقی کشید .به انتهای پله برقی رسید.از روی آن که کنار رفتند ماریا بازویش را گرفت.او هم رو برگرداند و به همراه ماریا از پله های برقی بالا رفت و دیگر پشت سرش را نگاه نکرد.
وقتی از دیدم خارج شد شکستم...کنار دیوار شیشه ای سرخوردم و نشستم.ستیلا با کلی التماس و خواهش زیر بازویم را گرفت و بلندم کرد.دیگر نمی توانستم گریه نکنم...داشتم خفه میشدم...بغضم شکست و هق هق گریه ام توجه اطرافیان را جلب کرد.شاهد گفت:میرم ماشینو بیارم دم در سریع بیاید.
و به سرعت از ما دور شد.من هم که به کمک ستیلا قدم بر میداشتم در بین گریه هایم گرفتم:ستیلا دیدی بازم تنها شدم؟چرا رفت؟مگه من چه خطایی کرده بودم؟فقط 7ماه واسه ش ارزش داشتم؟پس چی شد اون عشق قشنگی که بهم داشت؟
ستیلا گفت:هر چیزی لیاقت میخواد فدات شم.لیاقت اون هم همون ماریای عوضی بود.غرورتو واسه یه بی لیاقت نشکن.
.
.
.
الآن ساعت 3نصفه شبه.ستیلا و شاهد که پیشم موندن تا تنها نباشم خوابن.
امشب آرین...عشق و قلبم رفت...
رفت و منو خورد کرد.روح منو کشت.
پایان هزار و یک شب عشق ما یه دنیا حسرت و افسوس برای من و خداحافظی همیشگی آرین با زندگی و خانواده و کشورش بود.آرین رفت تا پناهنده بشه و من مطمئن بشم هرگز برنمی گرده...
چه طوری میتونم فراموشش کنم؟چطور میتونم زندگی قشنگ اما کوتاهمون رو فراموش کنم؟آرین چطور میتونه فراموش کنه؟ اینقدر سنگدل نیست من خوب می شناسمش.
اما نه!حالا که نگاه میکنم می فهمم اصلا نمی شناسمش.
romangram.com | @romangram_com