#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_96

گریه کنان گفتم:آرین من طاقت شنیدن این حرف رو ندارم.نگو!
_پس گوشی رو بده شاهد.
_آرین تو رو خدا برگرد.آرین من بی تو نابود میشم.یه شب ازت بی خبر بودم به مرز جنون رسیدم.بیا و بگو از چی خسته شدی؟چی تکراری شده؟عوض میشم...هرچی تو بخوای میشم...آرین بیا رو در رو بگو حرف حسابت چیه!
از شدت هق هق نفسم گرفت.صدای آرین را شنیدم که گفت:تلاش بی فایده ست شهرزاد.دیگه نمیخوامت.قراره فردا با ماریا تو محضر ازدواج کنم و برم آمریکا.برو دنبال زندگیت...
این جملات آخر از تحملم خارج بود...دیگر نتوانستم...اگر تا الآن 1درصد امید داشتم که این موضوع یک شوخی احمقانه باشد همان یک درصد هم بر باد رفت.مثل زندگی من که برباد رفت...
قصه سی و چهارم:
آنروز ستیلا تنهایم نگذاشت.هرچه هم اصرار کردم اجازه دهد به دیدن آرین بروم قبول نکرد.من هم که از شدت ضعف و افت فشار توان کلنجار رفتن با آن ستیلای لجباز و یک دنده را نداشتم ناچار خانه نشین شدم.
خودم را داخل اتاق خواب حبس کرده بودم.گریه نمی کردم.غرور شکسته ام نمی گذاشت. احساس نفرت نوپایی که در قلبم سر برآورده بود مدام فریاد میزد:برای چی گریه کنی؟برای کی؟برای یه نامرد دروغگوی ه*و*سباز که اینقدر راحت ازت جدا شد؟
برای همین قطره ای هم اشک نریختم فقط مات و مبهوت به ناکجا خیره شده بودم.بغض دردناکی که در گلویم اسیرش کرده بودم به انتقام زندانی شدنش نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود!
.
.
.
روز بعد حوالی ساعت 10شب بود که صدای در را شنیدم.ستیلا در را باز کرد و صدای سلام گفتنش را شنیدم ...بعد صدای شاهد را که جواب داد.
بلند شدم و از اتاق خارج شدم.یک روز تمام داخل اتاق بودم و ستیلا هم نتوانسته بود وادارم کند در را باز کنم اما باید از شاهد خبر می گرفتم.شالم که شل و ول روی سرم بود. درست کردم و او را دیدم که داشت کت اسپرتش را از تنش در می آورد.
بی حال و بی رمق روی مبل افتاد.ستیلا هم رفت برایش چای بیاورد.جلوتر رفتم و گفتم:چی شد شاهد؟
شاهد سرش را بالا آورد و با دیدن من در آن حالت اسف بار گفت:واقعا ارزش داره به خاطر یه نامرد این بلا رو سر خودت بیاری؟

romangram.com | @romangram_com