#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_91

_میدونم عزیزم!
آرین لبخندی زد و با لحنی آهنگین کنار گوشم زمزمه کرد:تو عشق منی، تمام زندگی منی ،زن منی، مال منی!
قصه ی سی و یکم:
بالاخره بعد از 6ماه از ازدواجمان ماه عسلمان را رفتیم! پاریس...شهر عشاق.روزها به دیدن مکانهای تاریخی پاریس و اطراف آن می رفتیم.عصرها به خرید کردن می گذشت .شب هم هرطور شده خود را به برج ایفل می رساندیم که در شب وقتی چراغها و نورافکن هایش روشن می شدند شکوه و زیبایی مسحور کننده ای داشت.هوای سرد پاریس از شال و روسری پوشیدن معافم کرد و همیشه یک کلاه بافتنی برای گرم کردن و البته پوشاندن موهایم روی سرم بود...
بالاخره آن مسافرت هم با تمام خاطرات خوبش و ذوق و هیجان من تمام شد و به ایران برگشتیم.در فرودگاه امام خمینی پس از آنکه وسایلمان را تحویل گرفتیم شاهد و ستیلا را دیدیم که به استقبالمان آمده بودند .البته شاهد بیچاره مشغول امضا دادن و عکس گرفتن بود! نزدیکتر که شدیم شاهد هم خلاص شد و کنار ستیلا ایستاد.ستیلا گفت:سلام شهرزاد!چه سیاه سوخته شدی!
و در آغوشم گرفت.در همان حال گفتم: وا!؟حرفا میزنی ستی!تو اون هوای سرد و ابری آفتاب کجا بود منو برنزه کرده باشه؟!
از هم جدا شدیم و ستیلا گفت:رفتی دم ساحل قشنگ برنزه کردی حاشا نکن!
نگاهی به شاهد و آرین انداختم که داشتند ما را نگاه میکردند.شاهد گفت:استعداد هات داره تلف میشه!حیفی به خدا ستیلا!
ستیلا چشمهایش را باریک کرد و گفت:چرا؟
جواب دادم :واسه اینکه پاریس اصلا نزدیک دریا نیست عزیزم!
ستیلا گفت:ولی هست ها!
آرین که از حالت چهره ستیلا خنده اش گرفته بود گفت:نخیر نیست!
ستیلا بی آنکه کم بیاورد گفت:خب حالا!من فکر کردم رفتین سواحل فرانسه!چه می دونستم اینقدر کِنِسین که پاتونو از پاریس بیرون نمی ذارین!
روبه شاهد کردم اما خطاب به ستیلا گفتم:تو که راست میگی!-و خطاب به شاهد که دست در جیب شلوارش کرده بود و با لبخند مارا نگاه میکرد گفتم:-شما خوبی؟
_به قیافه م میاد بد باشم؟
_چه میدونم؟ماشالله شما بازیگری!

romangram.com | @romangram_com