#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_92
_ما که فعلا داریم جلوی شما دو تا لنگ میندازیم!
آرین گفت:واسه ت خوبه داداش!بیاید بریم دیگه!
ستیلا گفت:سوغاتی که آوردین!؟
گفتم:تو فکر کن نیاورده باشیم!
_حتی فکرش هم خطرناکه چون اونوقت من میدونم و شما دو تا!
قصه سی و دوم:
اواسط اردیبهشت ماه بود ...همه چیز معمولی بود.همانطور که باید می بود.آنروز آرین دانشگاه بود و من هم که کلاس نداشتم در خانه مشغول انجام کارهایم بودم.جزوه ی درسی ام روی میز آشپزخانه بود و هر چند دقیقه یه بار به آن گریزی میزدم.
یک لیوان آب برداشتم و به سمت دهان بردم که زنگ در به صدا در آمد.لیوان را روی میز گذاشتم و به سمت در رفتم.از چشمی نگاه کردم و در کمال تعجب ماریا را دیدم.باز از جانم چه میخواست؟
نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم.ماریا در حالی که با نخوت سرش را بالا گرفته بود بی آنکه حرفی بزند و حتی اجازه بگیرد وارد خانه شد.می خواست با کفش به داخل پذیرایی برود که گفتم: آقا آرین اینجا نماز می خونه نجسش نکن...
نگاهی به من و نگاهی به کفش های پاشنه 10سانتی اش انداخت اما حاضر نشد آنها را در بیاورد فقط دیگر از جایش تکان نخورد.هردو کنار در آشپزخانه داخل راهرو ورودی ایستاده بودیم.نگاهم میکرد.آنقدر نگاهم کرد که گفتم:مسلما نیومدی منو ببینی پس اینطور نگام نکن.
بالاخره لب گشود و گفت:باورم نمیشه!
با ناخشنودی در حالی که روبرویش ایستاده بودم پرسیدم:چیو؟
با نگاهی پر از تحقیر نگاهم کرد و گفت:اینکه آرین توی گدا زاده رو به من ترجیح داده باشه!
جوش آوردم و گفتم:حرف دهنتو بفهم!
با اخمی غلیظ گفت:مگه دروغ میگم؟تو چی داشتی که من نداشتم جز بدبختی و نداری؟
_من نمی فهمم این چیزایی که میگی یعنی چی.من اینجا کار میکنم.اگه خیلی دلت میخواد با کمال میل کارمو به تو میدم!
romangram.com | @romangram_com