#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_9

من هم از اتاق خارج شدم و بدو بدو به طبقه پایین رفتم.تهمینه خانوم در آشپزخانه بود.با دیدنم گفت:این چیه تنت؟
_تهمینه خانوم چرا خبر نکردین آقا آرین اومدن؟بیچاره هم خودشون سکته کردم هم من!
تهمینه خانوم که فهمید چه شده خنده ای کرد و گفت:چیزی نشده حالا عزیزم...پسرم چشمش پاکه!مانتو مقنعه ت رو به چوب لباسی دم در آویزون کردم.
من هم به همانجایی که گفته بود رفتم و مانتو و مقنعه ام را پوشیدم و با لباس آرین از پله ها بالا رفتم...در حین بالا رفتن از پله ها دیدم که از اتاقش خارج شد و با حوله ای در دست به سمت حمام که درش روبروی در اتاقش بود رفت...من هم هم وارد اتاقش شدم و باز هم مشغول گردگیری شدم. به خودم نهیب میزدم نگاه نکن شهرزاد..سرتو بالا نیاری ها!چند دقیقه بعد وقتی همه چیز تمیز شد کیفش را برداشت و روی میزش گذاشتم...کتش را هم به چوب رختی آویزان کرم..لباسی هم که تنم کرده بودم سرجایش داخل کمد گذاشتم و نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم .در همین لحظه چند ضربه به در خورد در را باز کردم...آرین در حول حمام و با موهایی خیس وارد اتاق شد.گفتم:اتاقتون تمیز شد اس...ببخشید ..آقا آرین
آرین گفت:ممنونم
من هم از اتاق خارج شدم و در را پشت سرم بستم...
قصه چهارم
تقریبا 2ماه گذشت...در این دو ماه فرزاد هم بالاخره در یک کارگاه در و پنجره سازی مشغول به کار شد...من هم که تمام کلاسهایم را صبح انداخته بودم از ساعت 2بعد از ظهر تا 10شب در خانه ی آرین کار میکردم...خواهر آرین،آریانا دختری زیبا و مهربان بود و حدودا25سال داشت...او هم مثل مادر و برادرش با من خوب رفتار میکرد...در این شرایط بالاخره توانستیم نفس راحتی بکشیم...با در آمد من و فرزاد زندگی میگذشت.فرزاد هم از وقتی استخدام شده بود دیگر شر به پا نمیکرد و از بابت او هم خیالم راحت شده بود.در خانه آرین هم کار میکردم هم مثل عضوی از خانواده زندگی!نمیدانم با همه اینقدر خوب بودند یا به واسطه آشنایی من با آرین اینقدر رفتارشان خوب بود؟تا حدی که حتی شام و نهار را هم با هم میخوردیم...حدس میزدم آرین برای اینکه من ناراحت نشوم یا به غرورم بر نخورد از مادر و خواهرش خواسته بود با من تا این حد خوب و صمیمی باشند اما من هیچ تحمیلی را در رفتارهای تهمینه خانوم و آریانا نمیدیدم...برای آریانا شده بودم یک دوست واقعی...او هم برای من مثل یک دوست خوب بود.در دانشگاه آرین برای من همان استاد مجد بود و رفتارش خشک و جدی اما در خانه کلی سر به سرم میگذاشت و جوری رفتار میکرد انگار عضوی از خانواده اش هستم.
آنروز در آشپزخانه در حال شستن ظرف بودم.تهمینه خانوم به خانه ی یکی از دوستانش رفته بود و آریانا هم همراهش رفته بود...آرین هم از وقتی آمده بود از اتاقش بیرون نیامده بود...زنگ اف اف بلند شد .تندی دستهایم را خشک کردم و برای جواب دادنش رفتم.گوشی اف اف را برداشتم و گفتم:بفرمایید؟
_منم!
با تعجب به مردی که جلوی چشمی اف اف ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:منم یعنی کی؟
_د ِ آریانا شاهدم دیگه!
_ببخشید آقا من اریانا نیستم.
صدای ارین از بالای پله ها آمد:شهرزاد خانوم کیه؟
_آقا آرین یه آقاییه میگه شاهده!
_اِ شاهد اومد؟؟باز کن!

romangram.com | @romangram_com