#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_67
ماریا که قبل از اینکه من بگویم در حال باز کردن مانتوی شیک و تنگش بود گاهی پر از تردید به من انداخت و بعد مانتو و شالش را به دستم داد.انگار باور نکرده بود من خدمتکار خانه باشم. بعد از گرفتن مانتو و شال و کیف آریانا به سمت اتاق خواب رفتم .آنها را روی تخت دراز کردم و با نگاهی به اطراف مطمئن شدم هیچ اثری از من در اتاق خواب نیست .بعد از اتاق خارج شدم.
ماریا و آریانا روی مبل نشسته بودند.ماریا طره ای از موهای بلوند بلندش را که تا کمر می رسید پشت گوشش برد و گفت:شهرزاد برامون دو تا شربت درست کن لطفا.
دستم را مشت کردم و به سختی گفتم:همین الآن.
و به سمت آشپرخانه رفتم.به جای اینکه دو تا شربت درست کنم 3تا درست کردم و به سمتشان رفتم.تعارف کرد و خودم هم کنار آریانا و روبروی ماریا نشستم.لیوان شربتم را برداشتم و بی اعتنا به نگاه متعجب ماریا رو به آریانا گفتم:سفر خوش گذشت آریانا جون؟
_نه بابا چه خوشی؟مامان یه سکته ی خفیف کرد و تو بیمارستان بستری شد.قلبش خیلی ضعیف شده.کوچکترین شوکی نباید بهش وارد بشه.
_بازم خدا رو شکر که به خیر گذشت.مادر من که همون دو هفته بعد از رفتن شما فوت کرد.
_جدی میگی؟
_اوهوم...رفت و راحت شد...خبر داشتتی که وضعش چطور بود؟
_آره...واقعا متاسف شدم.
_ممنون...خب در نظر دارین چه کار کنین؟
ماریا در حین نوشید شربتش گفت:هنوز فکر نکردیم چه کار کنیم.
آریانا گفت:آره عزیزم...تو میتونی بری.خودمون کارها رو انجام میدیم.
ماریا پرسید:جایی کار داری؟باید حتما بری؟
جواب دادم:نه...کاری ندارم.
_پس بمون و کمک کن.
_باشه می مونم
romangram.com | @romangram_com