#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_66

بعد از او دو خواهر شاهد وارد شدند که طبق تعاریف آرین و عکسهایی که دیده بودم شناختمشان.نامشان شراره و شیدا بود.
بعد پدر شاهد وارد شد.یک آقای جنتلمن و اتو کشیده با چهره ای مهربان.
در نهایت هم خود شاهد که دسته گلی دستش بود و با آن کت و شلواری که به تن کرده بود دل هر دختری را میبرد دسته گلش را به خاله مهری داد و بالاخره همگی داخل پذیرایی جمع شدند.آتیلا برای من و خودش از صندلی های میز ناهار خوری دو صندلی برداشت و آورد تا ما هم کنار مبل 8نفره ی آنها بنشینیم.هچکدام از اعضای خانواده شاهد را قبلا ندیده بودخواهر هایش زیبایی استثنائی نداشتند اما به دل می نشستند.ظاهرا شاهد همه و جذابیت و خوشگلی را برای خودش جمع کرده بود.
وقتی متوجه شد نگاهش میکنم لبخندی زد.اولین بار بود که در چهره اش نگرانی و تشویش میدیدم.این پسر همیشه با اعتماد به نفس بالا با هر مسئله ای برخورد میکرد اما نمیدانم این کت و شلوار خواستگاری چه دارد که همه ی پسرها را سربه زیر و خجالتی میکند!حواسم به بحث نبود.همه ی افراد خانواده ی سعیدی میدانستند نباید حرفی از اینکه من زن آرین هستم بزنند.آن زنی که با مهربانی و رویی گشاده صحبت میکرد گرچه مادر شاهد بود اما عمه ی آرین هم بود و ماریا برادر زاده اش بود و قطعا او را به من ترجیح میداد...
قصه بیست و یکم:
مراسم خواستگاری ستیلا دنباله دار نبود.همه می دانستند که این دو هم دیگر را می شناسند و پسندیده اند که تصمیم به ازدواج گرفته اند.ستیلا جواب مثبت را داد و قرار شد ماه بعد مراسم نامزدی برگزار شود
اواسط دی ماه بود و حدود 10روز از بازگشت تهمینه خانوم و آریانا می گذشت.آرین به خانه برگشته بود و برای اینکه دل آریانا یا مادرش برای او تنگ نشود هرروز به دیدنشان می رفت تا به سرشان نزند به خانه ی ما بیایند.
16 دی ماه بود و روز تولد آرین...به فکر جشن گرفتن نبودم چون می دانستم خانواده اش برایش تولد می گیرند .اما کادوام را خریدم که روز بعد به او بدهم.آرین صبح از خانه خارج شده بود تا هم به دانشگاه برود هم سری به شرکت دوستش بزند و گفت شب برمی گردد.خودش هم خبر نداشت تولدش است.شاید هم خبر داشت فکر می کرد من بی خبرم که چیزی نمیگفت.من اما می دانستم ولی نمی خواستم چیزی بگویم!ساعت حدود 12ظهر بود و داشتم پشت میز نهار خوری که کنار پنجره ی نورگیر و دلباز بود درس می خواندم که در باز شد.به در دید نداشتم که ببینم چه کسی وارد شده .البته جز آرین هم کسی نمی توانست باشد اما او همیشه قبل از آمدن تماس می گرفت و خبر می داد و می پرسید چیزی نیاز دارم یا نه؟به همین خاطر تعجب کردم و به سمت در رفتم اما قبل از اینکه آو را ببینم صدای دختری را شنیدم که گفت:چه سنگینه!
و صدای دختر دیگری را که جواب داد:نندازیش مواظب باش!
صدای آریانا بود.به خودم آمدم ،از پشت دیوار بیرون آمدم و گفتم:آریانا!
آریانا و دختر دیگری که کنارش ایستاده بود هر دو جا خوردند و نگاهم کردند.آریانا لبخندی زد و در حالی که کلی علامت سوال در نگاهش موج میزد گفت:شهرزاد!تو اینجا چه کار میکنی؟
با لبخندی مصنوعی گفتم:خونه رو مرتب می کنم...تا نیم ساعت دیگه میرم.
آریانا در ورودی را بست و در حالی که کمی آرام گرفته بود گفت:شهرزاد جون این ماریاست.دختر عموی من ...ماریا اینم شهرزاده که برات گفته بودم.
ماریا را برانداز کردم.پس نامزد آرین این عروسک چشم آبی بود!بغضی گلویم را گرفت.تا وقتی ماریا با این زیبایی و وقار وجود داشت من هیچ شانسی برای نرم کردن دل تهمینه خانوم داشتم...ماریا لبخندی سرد زد و سلام کرد.یک کیک خیلی بزرگ دستش بود.کیکی مربع شکل که رویش طرح گرافیکی قشنگی به رنگ نارنجی نقش بسته بود. پرسیدم:می خواید برای آقا آرین تولد بگیرید؟
ماریا جلو آمد و کیک را روی اپن گذاشت و گفت:آره...قراره سورپریزش کنیم.
آریانا هم کیف و کیسه های دستش را روی اپن کنار کیک گذاشت .گفتم:خب لباساتونو در بیارید بدید به من بزارم تو اتاق.

romangram.com | @romangram_com