#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_6
_بیاید داخل...
و در باز شد ...وارد حیاط شدم که ماتم برد...چه حیاط بزرگ و زیبایی بود...تمام زمین چمن بود و راه باریک سنگفرش شده ای مسیر منتهی به خانه را نشان میداد...همانطور که آرام آرام و غرق در زیبایی خانه قدم برمیداشتم صدایی شنیدم...صدای پارس یک سگ که مرا به خود آورد و تند تند به سمت خانه رفتم...یک سگ تازی سیاه و براق جلوی در خانه به یک درخت بسته شده بود ...در حالی که با ترس نگاهش میکردم در باز شد و زنی میانسال که لباسهای زیبایی به تن داشت در قاب ایستاد و گفت:بیا...نترس!
آرم آرام از پله ها بالا رفتم و روبروی آن زن ایستادم و گفتم:سلام خانوم محبی شمایید؟
زن با لبخندی ملیح گفت:آره...بیا تو
و خودش جلوی من وارد خانه شد.داخل خانه خیلی زیباتر و شیک تر از حیاط بود...پشت سر خانوم محبی وارد پذیرایی مجلل خانه شدم...او روی یک مبل سلطنتی نشست و من همانطور ایستاده بودم ...گفت:بشین عزیزم!
قصه سوم
و من روی یک مبل یک نفره در همان سری نشستم .خانوم محبی گفت:گفتی آقای مجد معرفیت کرده...کدوم مجد؟
_راستش اسم کوچیکشون رو نمیدونم همونی که استاد دانشگاه هستن..
_آها...فهمیدم...از کجا میشناسیش؟
_استادم هستن....من دانشجوی رشته زیست شناسی هستم
_پس با وجود دانشگاه نمیتونی تمام وقت اینجا باشی...
_نه...راستش آقای مجد هم با قبول این موضوع من رو فرستادن...من میتونم ساعت کلاس هام رو عوض کنم و همه رو بندازم صبح و از بعد از ظهر تا شب بیام اینجا
_الان چند روزه که به خاطر وضع حمل خدمتکار قبلی همه ی کارای خونه به گردن من و دخترمه.با اومدن تو ما هم کارمون سبک میشه!
_مگه شما خدمتکار نمیخواین که کار نکنید؟
_نه1من خدمتکار میخوام که کارام سبک بشه....من از بیکار یه جا نشستن خیلی بدم میاد1راستی اسمتو نگفتی1
_شهرزاد...شهرزاد فرخزاد.
romangram.com | @romangram_com