#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_40

آرین گفت:مزاحم بودن؟
_آره...خودم دکشون کردم.
آرین کمی خشن گفت:دیگه با هیچ مزاحمی همکلام نشو...خب؟
برای اینکه لج نکند و حساس نشود خودم را لوس کردم و گفتم:هرچی عشقم بگه!
آرین هم همانطور که میخواستم شد و ماشین را به حرکت در آورد.گفتم:ه*و*س بستنی کردم.
_سرما میخوری!هوا داره سرد میشه!
_خسیس خودم میخرم فقط ببرم دم یه بستنی فروشی.
_چه ربطی به خساست داره؟واسه خودت میگم!
_یا بستنی یا طلاق!!!
زد زیر خنده و گفت:پس ارزش من با بستنی یکیه!
به شوخی گفتم:بستنی بیشتره!
پوفی کرد و گفت:وقتی ادای بچه ها رو در میاری واقعا بچه میشی!-کمی مکث کرد و گفت:-منم عاشق بچه م !بریم بستنی بخوریم بچه کوچولوی من!
به سمتش مایل شدم و بی آنکه به خودم فرصت فکر کردن بدهم تا خجالت مانعم شود گونه اش را ب*و*سیدم و بعد سر جایم نشستم.آرین موذیانه گفت:داریم به جاهای خوب خوب میرسیم!!
پس حدسم درست بود.آرین امشب از من به سادگی نمیگذشت!حرفی نزدیم.چند دقیقه ای سکوت برقرار شد تا اینکه آرین ماشین را کنار خیابان پارک کرد و گفت:بیارم اینجا یا داخل میخوری؟
_میام داخل.
و از ماشین پیاده شدیم.آرین به سمتم آمد و دست چپم را در دست راستش قفل کرد و با هم به سمت یک بستنی فروشی رفتیم.وارد که شدیم آرین پرسید: چی دوست داری؟

romangram.com | @romangram_com