#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_39
_در و همسایه چی میگن؟نه عزیزم
با دلخوری گفت:شهرزاد من میخوام قبل رفتن باهات خداحافظی کنم.
_فردا ساعت چند پرواز داری؟
ساعت 5صبح.فقط 11ساعت دیگه مونده.
_بیا سر خیابون اونجا منتظرم.ولی بیشتر از 1ساعت نمیتونم بمونم.
_پس حاظر شو .الآن میام.
_باشه.خداحافظ.
نیم ساعت بعد حاضر که شدم ستیلا زنگ در را زد .در را باز کردم و وقتی وارد حیاط شد گفتم:شرمنده ستی.آرین فردا میخواد بره میخوام باهاش خداحافظی کنم.1ساعت بیشتر طول نمیکشه.
ستیلا با لحن موذیانه ای گفت:5ثانیه ش خداحافظ گفتن...بقیه ش رو میخواین چه کار کنین؟
_ستیلا!!!
_درد و ستیلا!بیا برو ببینم!
از خانه خارج شدم.یک مانتوی مشکی تا روی زانو و شال آبی نفتی پوشیده بودم.به علاوه یک جین آبی.سرخیابان که رسیدم و منتظر آرین شدم کم کم استرس گرفتم.قطعا منظورش از خداحافظی کردن یک خداحافظ گفتن ساده نبود.در چند روز اخیر جز اینکه دستم را بگیرد با من برخورد دیگری ناشت...یعنی فرصت و موقعیتش پیش نیامده بود اما حالا...تصور اینکه برخوردی بینمان صورت بگیرد سخت بود.به خودم دلداری دادم:شهرزاد اون الآن محرم توئه...شوهرته،عاشقته،عشقته. ..ازش که نباید بترسی.
زیر لبی جواب خودم را دادم:میدونم نباید بترسم ولی میترسم...
صدای بوق ماشینی توجهم را جلب کرد.دو پسر جوان داخل یک پراید مشکی بودند پسری که کنار راننده نشسته بود گفت:بیا سوار شو جنیفر!
جوابش را ندادم.دیدم ماشین سوناتای نوک مدادی رنگ آرین جلوی پراید متوقف شد.شیطنتم گل کرد و رو به پسرها گفتم:منتظر بهتر از تو بودم که رسید!
و در برابر چشمان گرد شده ی آنها در سوناتا را باز کردم و سوار شدم...از حرفی که زده بودم خنده ام گرفت الآن چه فکری در موردم میکردند؟
romangram.com | @romangram_com