#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_4
با شرمندگی گفتم:چی بگم آخه...من...من هر کاری میکنم
آقای مجد گفت:من فکر کردم شما به خاطر دانشجو بودنتون نمیتونید کار تمام وقتی مثل منشی گری یا کلا کار توی شرکت و اداره انجام بدید...چطور بگم...مشکلی با کار تو خونه ی مردم ندارید؟
داشتم آب میشدم...دوست داشتم سر خانوم برزگر را به دیوار بکوبم که اینطوری جلوی بهترین استادم مرا خورد کرد...آقای مجد گفت:خانوم فرخزاد می میخوام کمکتون کنم پس باهام همکاری کنید و سرتونو پایین نگیرید...کار که عار نیست...از وقتی که فهمیدم دنبال کار میگردید ارزشتون برام خیلی بالا رفته..دخترای هم سن شما یا در بند این موضوعات و مشکلات نیستن یا برای کسب پول از راه های ناشایستی اقدام میکنن...اینکه شما اینقدر محکم در مقابل مشکلات سد شدید که کسی تا حالا پی به بی پولیتون نبرده یه افتخاره!
سرم را بالا گرفتم و دیدم آقای مجد از پشت عینک روی من زوم کرده...وقتی چشم در چشم شدیم به آرامی گفتم:من تا هفته ی پیش توی یه خونه کار میکردم اما محیطش مناسب نبود و بیرون اومدم اگه خونه ای که شما معرفی میکنید خوب باشه و خونواده ی درست و با فرهنگی توش باشن...قبول میکنم
آقای مجد گفت:خونه ی خوبیه من ضمانت میکنم که هیچ مشکلی براتون پیش نیاد.
_به ضمانت شما باشه...فقط آدرسشو بدید اگه میشه که من همین امروز برم...
_حتما!
و برگه ایی را برداشت و مشغول نوشتن آدرس شد.اما...اما کاش قبول نمیکردم و به ضمانت آقای مجد اعتماد نمیکردم...کاش میدانستم با ورودم به آن خانه تازه مشکلاتم شروع میشوند!
***
بعد از اتمام کلاس دیگرم بالاخره ساعت 4:30از دانشگاه خارج شدم و مسیر نیاوران را در پیش گرفتم...خانه ای که قرار بود در آن کار کنم آنجا بود..در راه با فرزاد تماس گرفتم
_الو...سلام
فرزاد گفت:سلام
_فرزاد این دوستت که کار معرفی کرده بود ...رفتی ببینی چه طوریه؟
_آره رفتم...حمالی بود...قبول نکردم
_دقیقا چه کاری بود؟
_کارگر ساختمون...فکر کن!مرتیکه ی لامروت میگه برم عملگی!
romangram.com | @romangram_com