#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_35

همانطور آهسته گفتم:من تا وقتی که اسممون تو شناسنامه هم نرفته خودمو بهش نمیسپارم.
_خداکنه همین که میگی باشه!
در همین لحظه چیزی یادم افتاد و گفتم:ای وای من باید به الناز خبر بدم.میخوام اونم باشه.
آرین پرسید:الناز مهدوی؟دوستت؟
_آره دیگه!...آقا شاهد عیبی نداره؟
شاهد در حین رانندگی گفت:تو و آرین میخواین صیغه بخونین از من چرا اجازه میگیری؟
_پس من زنگ بزنم بهش؟
آرین برگشت و گفت:بزن عزیزم چرا اینقدر اجازه میگیری؟کسی حق نداره مخالفت کنه!
با خوشحالی گوشی ام را درآوردم و شماره الناز را گرفتم.پس از چند لحظه برداشت و گفت:سلام شهرزاد جونم!
_سلام عزیزم.خوبی؟
_آره...چیزی شده؟تو واسه حال و احوال زنگ نمیزنی!
_یه چیزی شده.اول بگو کجایی؟
_خونه.چطور؟
_پس سریع حاضر شو که تا نیم ساعت دیگه میرسیم.میخوایم بریم یه جایی تو هم باید باشی.
الناز که واقعا ترسیده بود گفت:نمیخوای بگی چی شده؟دارم کم کم میترسم ها!
_راستش من و آرین داریم میریم امامزاده صالح که به هم محرم بشیم.حالا میای یا نه؟

romangram.com | @romangram_com