#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_36

_جدی میگی شهرزاد؟
_آره اینقدر حرف نزن دیگه!برو حاضر شو که تا نیم ساعت دیگه دم دریم.
_با...باشه.فعلا بای.
_خداحافظ.
و گوشی را قطع کردم...
قصه یازدهم:
نزدیک به45دقیقه بعد شاهد ماشین را دم در خانه ی الناز پارک کرد.من پیاده شدم و جلو رفتم و زنگ خانه را زدم.به یک دقیقه نرسید که الناز در را باز کرد و بیرون آمد.بعد از سلام و احوال پرسی گفتم:الناز تو شاهد امیری رو میشناسی/
_کسی هست که اونو نشناسه؟چطور مگه؟وقت گیر آوردی؟
_آخه تو اون ماشینه نشسته!
چشمانش گرد شدند.گفتم:پسرعمه ی آرینه.فقط گفتم که یهو جانخوری و جیغ و داد نکنی آبروی منو ببری!
_جدی میگی شهرزاد؟همون شاهد امیری ِ بازیگر؟ وای خدا !پس چرا وایسادی؟زود باش بیا دیگه!
دم گوشش گفتم:سنگین رفتار کن الناز جون مادرت!
الناز دستم را کشید و گفت:چشم !ذوق و شوقمو میذارم واسه بعد صیغه!
در همین لحظه در ماشین باز شد و شاهد از یک در و آرین از در دیگر پیاده شدند.ستیلا هم چند لحظه بعد پیاده شد.چشمان الناز برق زد اما خیلی خانومانه و باوقار سلام کرد.ستیلا را که معرفی کردم و با هم دست دادند الناز گفت:شهرزاد اونقدر ازت برام تعریف کرده بود که دوست داشتم ببینمت ستیلا جون!
شاهد گفت:خانوما تشریف بیارید تو ماشین بحث رو ادامه بدید.الناز خانوم شما بفرمایید که اینا هم دنبال شما بیان!
النز که کیلوکیلو قند در دلش اب میشد به سمت ماشین راه افتاد و سوار شد ما هم سوار شدیم.در راه الناز گفت:واقعا جا خوردم وقتی شهرزاد گفت میخواین محرم بشین.

romangram.com | @romangram_com