#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_31

دستپاچه گفتم:س...سلام...
_حالا درست شد...خب...درمورد سوالت ،نگو که شک نکردی به این قرار ملاقات.نگو که احتمال نمیدادی بیام ببینمت.
_جا خوردم چون فکر نمیکردم روت بشه دوباره به سمتم بیای.
_چرا روم نشه؟این انصاف نیست شهرزاد!
_حرفایی که اونشب گفتی انصاف بود؟
_قبول دارم...قبول دارم که تند رفتم...باور کن حرفام از ته دل نبود... اون حرفا حرفای من نبود..من فقط جا خوردم...عصبانی شدم...از حسادت داشتم منفجر میشدم...نمیخواستم قبول کنم تو کسی رو غیر از من میخوای...
_چیزی رو عوض نمیکنه...تو منو تحقیر کردی...
آرین کمی روی میز خم شد و گفت:منو ببخش شهرزاد...درسته من اشتباه کردم...چرت گفتم اما تو هم به من دروغ گفتی...چرا گفتی کسی رو میخوای؟مگه من چی ندارم که تو خواستی با دروغ منو دست به سر کنی؟
_آرین چشماتو باز کن ...اینقدر از بعد عشق به این قضیه نگاه نکن...من و تو میتونیم با هم خوشبخت بشیم؟فاصله ی بین من و تو فاصله ی بین زمین و آسمونه...
آرین درهمان حال که با چشمان زیبایش به چشمان عسلی من خیره شده بود گفت:کم نبودن شاهزاده هایی که طالب دختر فقیر قصه بودن!
صدای موسیقی ملایمی فضا را پر کرد.چشمانم در چشمان آرین قفل شده بود.به هر سختی که بود سرم را پایین انداختم و با انگشتانم ور رفتم.صدای گرم و دلنشین و پر اندوهی شروع به خواند کرد:
به این دل مرده احساس ترحم کن بذار از حس دنیای تو خالی شده
تقاص زندگیش تکرار این عشقه بذار اینبار هم حالی به حالی شه
بمونم با تو یا نه انتخابم کن تو مثل شیشه زیبایی من از سنگم
خلاصم کن از این بدنامی آخر به عمر روزهای رفته دل تنگم
خلاصم کن...خلاصم کن...خلاصم کن...خلاصم کن(تراک خلاصم کن-مهدی هدایی)

romangram.com | @romangram_com