#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_30
نیم ساعت بعد تاکسی دم در یک کافی شاپ شیک ایستاد .با کلی اصرار و من بمیرم و تو بمیری در نهایت ستیلا کرایه را پرداخت کرد.موهایم را از جلوی چشمم کنار زدم و پرسیدم:شاهد رسیده؟
_آره اون ماشینشه.
و به بی ام و مشکی رنگی اشاره کرد که کنار خیابان پارک شده بود.وارد شدیم.چندتائی از میز ها توسط دختر و پسرهای جوان اشغال شده بود.به سمت پیشخوان رفتیم.ستیلا گفت:سلام.ببخشید آقا شاهد رو کجا میتونیم ببینیم؟
مرد جوان و خوشتیپ پشت پیشخوان گفت:میتونم اسمتون رو بپرسم؟
_من ستیلا هستم .اینم شهرزاده.ما دوستای شاهد هستیم.
_بفرمائید طبقه بالا.منتظرتون هستن.
_ممنون.
من هم لبخندی زدم و جلوتر از ستیلا از پله های مارپیچ بالا رفتم.آنجا فقط شاهد پشت یک میز نشسته بود و داشت با تلفنش صحبت میکرد.با دیدن ما خداحافظی و قطع کرد.بلند شد و با رفتاری آقا منشانه گفت:سلام مادمازل های محترم.شهرزاد خانوم بی وفا!
لبخندی زدم و درحالی که به سمتش میرفتم گفتم:سلام سوپراستار و مجری این روزا!
و با او دست دادم.پشت سرم ستیلا سلام کردم و گفت:شهرزاد که اومد ما فراموش شدیم؟دستت درد نکنه شاهد!
شاهد لبخند قشنگی زد و گفت:فراموش شدنی نیستی عزیزم!
و ستیلا کلی ذوق کردد.شاهد گفت:ستیلا بیا بریم پایین با دوستام آشنات کنم.
ستیلا کیفش را روی صندلی کنار من گذاشت و گفت:اومدم.
و هردو باهم از پله ها پایین رفتند.من تنها ماندم.با کنجکاوی به طراحی و دیزاین خلاقانه و زیبای کافه نگاه میکردم و سر میچرخاندم که آرین را جلوی چشمانم دیدم.جاخوردم و پرسیدم:تو اینجا چه کار میکنی؟
قصه دهم:
با لبخندی بر لب جلو آمد و روبرویم نشست بعد گفت:ادبت کجا رفته دختر؟علیک سلام!
romangram.com | @romangram_com