#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_29
_هندونه زیر بغلت نذاشت؟
ستیلا با حرص گفت:تو شعور نداری شهرزاد؟
_مگه تو داری؟
ستیلا چشم غره ای به من رفت و با زنگ خوردن گوشی اش نتوانست جوابم را بدهد.گوشی را جواب داد:الو...سلام شاهد جون!...آره تو راهیم...تانیم ساعت دیگه میرسیم...چی رو؟...نه خیالت راهت باشه...باشه...باشه...میبینمت.خ داحافظ!
گوشی را قطع کرد و گفت:فکر نمیکردم توئی که اوقدر عاشق شاهد بودی حالا که بهش نزدیکی حسی بهش نداشته باشی.
_خب آخه آرین هم به همون اندازه منو جذب کرد.تازه رفتار شاهد با من برادرانه بود.
ستیلا گفت:شاهد بهم گفت اگه نمیفهمیدم آرین شهرزاد رو میخواد پیشقدم میشدم.
_خب تو بدت نیومد؟
_نه !چون بعدش گفت و خداروشکر که این اتفاق نیفتاد و با تو آشنا شدم!
_اونقدر جدی هستین که کار به ازدواج بکشه؟
_نمیدونم.من که اونو زیاد نمیشناسم.اونم منو خیلی کم میشناسه...نمیخوام احساساتی برخورد کنم
_کار خوبی میکنی اما احساست چی میگه؟
دم گوشم گفت:میگه برو بپر بغلش ماچش کن بگو میخوامت شاهد!!!!!!!!
به زور جلوی قهقه ام را گرفتم و گفتم:پس به احساست رو نده!
_نه مطمئن باش بهش رو نمیدم!
با لبخندی برلب و با بیخیالی تکیه دادم و گفتم:از دست تو ستیلا!
romangram.com | @romangram_com