#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_26

مهران قدیمی گفت:اگر با دیگرانش بود میلی.چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
با تمسخر گفتم:باز تو حرف زدی فسیلی؟
کلاس رفت روی هوا!تاحالا جلوی همه همکلاسی ها اورا اینطور مورد خطاب قرار نداده بودم.الناز به آرامی گفت:ولی اگه راست گفته باشه من یکی باید بفهمم یه...
با بیحوصلگی گفت:ول کن بابا الناز یه چرتی گفته دیگه!
و با هم از کلاس خارج شدیم و به سمت سلف سرویس رفتیم.در مسیر صدای آرین را از پشت سرم شنیدم:خانوم فرخزاد...
قصه نهم
اگر الناز کنارم نبود بی اهمیت میرفتم اما مجبور شدم توقف کنم در کریدور جز ما سه نفر شخص دیگ نبود.آرین جلویم ایستاد و گفت:مثل اینکه قرار بود توضیح بدی چرا سرکلاس حاضر نمیشدی؟
روبرویش راست ایستادم و گفتم:نیازی به توضیح نیست!
_اما اگه میخوای نندازمت باید بهم بگی!
الناز با حیرت همانجا ایستاده بود و به ما که بی پروا در چشمان هم خیره شده بودیم نگاه میکرد.گفتم:فکر کردی به پات میفتم و میگم نه تورو خدا منو ننداز!این ظلمو در حقم نکن؟
الناز به آرامی گفت:من فعلا میرم شهرزاد.تو سلف منتظرتم.
دستش را گرفتم و گفتم:نه بمون!بذار جواب معماهایی که تو ذهنت طرح کردی رو بدم!
آرین به قصد مخالفت گفت:نه!
با حالتی عصبی و پرخاشگر پرسیدم:چرا نه؟خجالت میکشی یا از آبروت میترسی؟نترس دیگه به کسی نمیگم!
آرین که بحث کردن با مرا بی فایده دید به سرعت سرش را کنار گوشم برد و گفت:دست از سرت برنمیدارم!
و به سرعت از ما دور شد...من هم پشیمان از رفتار تندم دستانم را روی صورتم گذاشتم.چند دقیقه بعد در سلف سرویس روی یک میز کنج دیوار روبروی الناز نشستم و مشغول ور رفتن با نهارم شدم.الناز به آرامی پرسید:نمیخوای بگی قضیه از چه قراره؟

romangram.com | @romangram_com