#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_25

به سختی گفتم:استاد براتون توضیح میدم!
و با نگاهم به او هشدار دادم که در مقابل سی و چند نفر ایستاده و فقط من و او در اتاق نیستیم.او هم نفس عمیقی کشید و رو به تخته کرد و با ماژیک یک بنام خدای زیبا بالای تخته نوشت و درس را شروع کرد.
***
یک ربع به پایان کلاس مانده بود که ارین گفت:برای امروز کافیه.جلسه بعد یه راست برید آزمایشگاه.
بعد مشغول جمع کردن وسایلش شد که یکی از پسرهای سر و زبان دار کلاس گفت:استاد میشه یه سوال خصوصی بپرسم؟
آرین سرش را بلند کرد و گفت:در چه حد خصوصی؟
پسر جوان که نامش محمد بود گفت:استاد شما ازدواج کردید؟
همه به آرین خیره شدند.حتی پسرها هم مشتاق بودند بدانند زن دارد یا نه!ارین لبخند محوی زد و گفت:این سوال خیلی خصوصیه ها!
_استاد بگید دیگه!
هیچ کس از جایش بلند نشده بود همه میخ روی صندلی هایشان منتظر جواب آرین بودند.ارین گفت:2ماه پیش نامزد کردم.
دیگر نتوانستم نفس بکشم.چشمانم را بستم و روی صندلی وا رفتم.اینبار الناز که سر دسته دخترهای کلاس بود گفت:استاد با عشق همسرتون رو انتخاب کردید؟
آرین جواب داد:تو سن و سال من دیگه سخته عاشق شدن.اگه هم عاشق بشی نگه داشتنش سخت تره.منم تا 4،3 ماه پیش عاشق یکی بودم اما نتونستم نگه دارمش و از دست دادمش... اما نامزدم رو با عقل و منطق انتخاب کردم.
داشت اشکم سرازیر میشد.به زور خودم را نگه داشتم.چشمانم را باز کردم و نفس های عمیق کشیدم.برای اینکه لو نروم دست پیش گرفتم که پس نیقتم و گفتم: خوش به حال دختری که شما عاشقش شدید!کاش میشد بفهمیم کیه!
آرین هم که حالی بهتر از من نداشت کتش را پوشید و گفت:اتفاقاً می شناسیدش!الآن توی همین کلاسه!
و از کلاس خارج شد و همه را در بهت گذاشت!همه پسرها به دختر ها و همه دختر ها به هم خیره شده بودند.چند لحظه بعد همه به من که بلند شده بودم و کیفم را روی شانه جابجا میکردم نگاه کردند.وقتی متوجه شدم با صدایی محکم گفتم:بیخود به من نگاه نکنین!شما همه تون میدونین من و مجد چقدر با هم لجیم.من اگه یه روز به عمرم مونده باشه با دستای خودم خفه ش میکنم
در دلم گفتم :آره جون عمه ت!

romangram.com | @romangram_com