#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_27

خیلی ساده و بی هیج شور و هیجانی درحالی که به پشتی صندلی ام تکیه داده بودم گفتم:من اونیم که آرین گفت عاشقش شده...
الناز با چشمانی از حدقه درآمده پرسید:جدی میگی؟!
باز هم با بیتفاوتی گفتم:آره...
_شوخی که نمیکنی؟
_شوخیم چیه؟خوبه بودی و دیدی چطور باهم حرف میزدیم!
_تو هم دوستش داری؟
_داشتم اما الآن...
_الآن چی؟تو چطور میتونی ازش متنفر باشی؟مگه چه مشکلی داره؟
_الناز من تازه فهمیدم که چقدر عاشقشم...حتی با اینکه میدونم دیگه مال من نیست..-بغضم ترکید و ادامه دادم:-ما هر دومون گند زدیم.هردومون با کارامون احساسمونو به گند کشیدیم....یه روزایی من بودم و اون و آهنگ های عاشقانه ای که میخوند تا غیرمستقیم ابراز علاقه کنه...حالا منم و دلتنگی...اونه و بداخلاقی و تهدید...
الناز گفت:من اونقدر شوکه م که نمیدونم چی بگم...
حرفی نزدم...داشتم به حماقتم لعنت میفرستادم...چرا فکر کردم میتوانم حسم را انکار کنم؟چرا؟
***
فرزاد از داخل پذیرایی صدایم کرد:شهرزاد گوشیت خودشو کشت بیا خفه ش کن.
از آشپزخانه بیرون آمدم و گفتم:تو نیمتونی فقط یه جمله رو درست و مودبانه بگی؟
در حالی که حواسش به تلویزیون بود گفت:نه...
گوشی ام را از کنار تلویزیون برداشتم .اسم ستیلا رویش بود.جواب دادم:جونم ستی؟

romangram.com | @romangram_com