#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_23
ستیلا هم پرسید:اتفاقی افتاده؟
با چهره ای سرد و سنگی گفتم:مهم نیست.ستیلا حاضر شو باید بریم.
_آخه چی شده؟
_چشمم باز شده.جای من اینجا نیست.جای منِ آس و پاس اینجا نیست!
شاهد پرسید:آرین چیزی گفته؟
_آره!آرین بهم نشون داد کجای این دنیام.بهم یاد آوری کرد چقدر حقیرم اونم چون بهش جواب منفی دادم...
_اما...
با صدایی که از کنترلم خارج بود گفتم:اما چی؟بهش جواب منفی دادم چون اون آقا زاده ست و من کلفت خونه ش.!هر چقدرم که سعی کنید این فکر رو نکنم بازم تهش من همون بدبختِ آس و پاسم شماها اشراف زاده های بی درد!دنیای من و شما خیلی با هم فرق میکنه...تو دنیای امثال شما ماشین های گرون قیمت آخرین سیستم و خونه ی بالاشهری و اینجور مهمونی هاست ولی دنیای من تو بلیط های مترو و اتوب*و*س و یه سقف بالا سر و دوندگی و بدبختی خلاصه میشه-بعد رو به ستیلا گفتم-بریم ستیلا...میخوام برای همیشه برم که چشمم به هیچکدومشون نیفته...
قصه هشتم:
حدود 3ماه از آخرین باری که پا به خانه خانواده مجد گذاشتم می گذشت.چقدر دلتنگ آریانا و تهمینه خانوم بودم. دلم پر میکشید برای دیدن آرین و شنیدن صدای خالص و گیرایش... برای غرق شدن در آرامش چشمانش. ستیلا گاهی از دهانش می پرید که هنوز هم ارتباطش را با شاهد قطع نکرده...کاری به کارش نداشتم شاید او خوشبختی را پیدا کند و مثل من به آن لگد نزند.دل دیدن آرین را نداشتم. سه جلسه میشد که به کلاسش نرفته بودم آن روز هم قرار بود جلسه چهارم برگزار شود. از صبح زود که بیدار شدم روی تخت نشسته بودم و بی هدف به یک گوشه خیره شده بودم و مدام می پرسیدم:برم؟ نرم؟ برم؟ نرم؟ اما خب نمیشد نروم!درسش 5واحدی بود و خیلی مهم.با کلافگی پتو را از روی پاهایم کنار زدم و گفتم:خدا بگم چه کارت نکنه!
اما نمیدانستم با خودم هستم یا با آرین!از روی تخت بلند شدم و در اتاق را باز کردم و به روشویی رفتم.ساعت9صبح بود .تلویزیون را روشن کردم و روی کانال 3گذاشتم.شاهد آن اواخر به عنوان مجری یک برنامه صبحگاهی به صورت زنده روی آنتن میرفت.حتی دلم برای او هم تنگ شده بود.کمی چای شیرین خوردم به سمت اتاق مادرم رفتم.خواب بود.نخواستم بیدارش کنم حاضر شدم و بعد از آن از خانه خارج شدم.به سمت خانه ی بغلی رفتم و اف اف را زدم.مهری خانوم مادر ستیلا جواب داد: کیه؟
_سلام مهری خانوم.شهرزادم شرمنده باز مزاحم شدم.راستش مامانم خوابه بیدارش نکردم.میشه خودتون یا ستیلا هر نیم ساعت بهش سر بزنین؟
مهری خانوم در را باز کرد و گفت:بیا تو چند لحظه.
وارد شدم.مهری خانوم از خانه بیرون آمد و در حیاط با هم سلام و احوال پرسی کردیم بعد گفت:مشکلی نیست دخترم فقط ما کلید نداریم.
_ای وای حواسم نبود-بعد کلید خودم را به او دادم و گفتم:-بفرمایید... ستیلا کو راستی؟
_چی بگم والله؟دختره چند روزه پیله کرده میخوام برم کلاس بازیگری.دیشب باباش قبول کرد.الانم با آتیلا رفته واسه ثبت نام ببینیم چی میشه!
romangram.com | @romangram_com