#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_22

_آقا آرین دنیای من و شما خیلی باهم فرق میکنه!من نمیتونم این اختلاف طبقاتی رو نادیده بگیرم.
آرین حرفی نزد.ظاهرا قبول داشت که خیلی با هم فرق داریم.به زور و با بغض گفتم:کاش هیچوقت نمیفهمیدم شما به من نظر دارید اونموقع میتونستم توی جهل خودم راحت زندگی کنم اما حالا دیگه موندن جایز نیست.به فکر یه خدمتکار جدید واسه خونه تون باشید.
بعد چند قدم به عقب برداشتم و از حیاط پشتی خارج شدم.صدای قدمهایش را از پشت سرم شنیدم و بعد صدایش را که گفت:فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی!
اهمیت ندادم...آره شاید واقعا جواب منفی دادنم به آرین حماقت محض بود اما من این حماقت را ترجیح میدادم به اینکه دلبسته شوم و بعد مجبور شوم که تنها بمانم.خوش خیالی بود اینکه فکر کنم میتوانم با آرین خوشبخت شوم.همه اعضای خانواده آرین مرا به عنوان کلفت خانه میشناختند .چطور قبول میکردند چنین کسی وارد خانواده شان شود؟در همین افکار بودم که آرین بازویم را گرفت و مرا چرخاند بعد به دیوار ساختمان تکیه داد.نگاهش پر از التماس بود.سرم را پایین انداختم .با لحنی پر از خواهش و تمنا گفت:شهرزاد من دوستت دارم!!
و من با بی رحمی و لحنی عصبی و نسبتا خشن گفتم:اما من ندارم!
فشار دستانم روی بازوهایم کم شد و پرسید:کسی تو زندگیت هست؟
در یک آن تصمیم گرفتم و گفتم:آره!
_خیلی دوست دارم بدونم کیه که نسبت به من برتری داره!
بدون فکر گفتم:همسایه مونه...
آرین پوزخندی زد و دستانش را از روی شانه هایم برداشت راست ایستاد و پرسید:چه کاره ست؟
_دانشجوئه.
آرین گفت:همسایه تونه که دانشجوئه!بدبخت تر از این هم ممکنه وجود داشته باشه؟
اخم کردم و پرسیدم:منظورت چیه؟
با اخمی غلیظ تر از مال من نگاهم کرد و گفت:لیاقتت همون دانشجوی بدبخت آس و پاسه!لیاقتت اینه که تا آخر عمر کلفت خونه مردم باشی...امثال تو لیاقت یه زندگی بهتر رو ندارن.باید تو همون گندی که هستین دست و پا بزنین...
با چشمانی که از کاسه بیرون زده بود به آرین بداخلاق و اخموی روبرویم نگاه کردم،این آرین بود که این حرفها را زده بود؟
اشک در چشمانم جمع شد ...هیچوقت کسی اینطور تحقیرم نکرده بود.هیچوقت کسی به این صراحت بدبختی و نداری ام را به رخم نکشیده بود...هرکس دیگری جای آرین بود آنقدر ناراحت نمیشدم اما از آرین توقع نداشتم به جبران پاسخ منفی ام به درخواستش این چنین بی رحمانه به من توهین کند.چه میگفتم؟ زبانم بند آمده بود ...وقتی اولین قطره اشک از چشمانم پایین افتاد بی آنکه دیگر نگاهش کنم یا حرفی بزنم به سمت حیاط اصلی دویدم.دنبالم نیامد...با آن کفش پاشنه بلند میدویدم تا فراموش کنم حرفهایی که شنیده بودم را اما صدای آرین مدام در گوشم میپیچید...شاید درست میگفت...شاید من و امثال من لیاقت یک زندگی بهتر را نداشتیم که همیشه در بدبختی دست و پا میزدیم اما حق نداشت این موضوع را به زبان بیاورد.حق نداشت تحقیر کند،توهین کند.وقتی به ساختمان رسیدم به هق هق افتاده بودم.در حالی که سرم را پایین انداخته بودم از پله های منتهی به طبقه دوم بالا رفتم و خودم را داخل توالت پرت کردم.از درون آینه خودم را نگاه کردم مقداری از ریمل و خط چشم سیاهم روی گونه ام ریخته بود.با نفس هایی عمیق به خودم مسلط شدم و با دستمال توالت زیر چشمانم را تمیز کردم.چه فایده چشمانم سرخم و م مرا لو میداد.چند لحظه بعد از تولت بیرون آمدم.ستیلا و شاهد را دیدم که پشت در ایستاده بودند و با نگرانی مرا نگاه میکردند.شاهد پرسید:چرا گریه کردی؟

romangram.com | @romangram_com